یک سال و دو ماهگی

امروز 25 آبان هست. 25 آبان 95. تو شیرین شده ای؛ آنقدر که فکر میکنم هیچ عسلی در دنیا به شیرینی تو نمیرسه. این روزها من سرم شلوغ هست. 24 ساعت در هفته سر کار میرم و این برای من یعنی شلوغی سر؛ البته اگر بهش اقتضآات سن تو رو هم اضافه کنیم که دیگه میشه واویلا. اقتضای سن تو یعنی بد غذایی، بد غذایی یعنی اینکه همیشه حداقل دو نوع غذا آماده ی خوردن در یخچال باشه که تو شاید از یکیش خوشت بیاد و بخوری اون هم  در حدی که سیر بشی و گرنه خودت رو میخوای با شیر من سیر کنی که همچین چیزی امکان نداره. چون تو بزرگ شده ای و دیگه این شیرها سیرت نمیکنه. و وای به وقتی که بخواهی خودت رو با شیر من سیر کنی. هر دو خیلی خیلی اذیت میشیم. و بنابراین اگه غذای مورد علاقه ی تو آماده نباشه، فکر کن که چه اوضاعی میشه. حالا به این شرایط، دمدمی مزاجی کودکان رو هم اضافه کن. گاهی از یه غذایی خیلی خوشت میاد و گاهی اصلا از اون غذا نمیخوری.  خلاصه بساطی داریم که بیا و ببین. 

این  روز ها عاشق دنبال بازی هستی. عاشق اینکه در حین دنبال  بازی، من یه دفعه از پشت مبل در بیام و غافلگیرت کنم؛ از شدت ذوق، دستت رو با پنج انگشتش تا مچ فرو میکنی توی دهنت و قاه قاه میخندی و دوباره فرار میکنی که یعنی من بیام دنبالت. 

بیشتر از چهل تا کلمه بلدی که بگی و این غیر از مفاهیمی هست که میفهمی. تقریبا بیشتر حرفهای ما رو میفهمی و عکس العمل مناسب انجام میدی. مثلا وقتی با خاله فرشته راجع به آب بازی صحبت میکنیم، تو میگی حموم البته بدون اینکه ما کلمه ی حموم رو بگیم. یا اینکه وقتی میگم بیآ این طرف میای. و یا ...

اما همه ی اینها به کنار، من ناراحتم. ناراحت اینکه چرا من که حساب همه چیز رو میکنم، حساب وابستگی تو به مک زدن، از دست در رفت. یعنی اینقدر که به خوبی دایه ات اطمینان داشتم و خوشحال بودم از بودن همچین دایه ای در کنار تو، یادم رفت که یه بچه ی یه ساله بیشتر از اینکه به یه دایه ی خوب نیاز داشته باشه به بودن کنار مادر و مک زدن نیاز داره. این شد که رفتم سر کار و تازه بهد از یکی دوهفته فهمیدم چه اشتباهی کردم که دیگه  قابل جبران هم نبود. مخصوصا اینکه بعد از سرکار رفتنم دایه ات گفت که فقط شش ماه میتونه با تو باشه و بعد از اون دیگه من باید تو رو بسپرم دست کس دیگه، چیزی که من  ناراحتم میکنه. خیلی زیاد  و از حالا باید به فکر چاره باشم.

شاید روزی ده بار خون تو رگهام منجمد میشه وقتی به این فکر میکنم که تو الان به وجود من نیاز داری و من کنارت نیستم. 

اما از طرفی هم این شرایط خواست خدا بوده (برای اینکه من قبل از سرکار رفتن، سعی کردم همه ی جوانب رو در نظر بگیرم و همه چیز رو پیش بینی کنم، اما با این وجود، بعضی چیزها از دستم در رفت، که البته خواست و اراده ی خدا بوده ) برای همین من مطمئنم او خودش هوایت را دارد. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.