صبح روز14 فرودین ماه، از خواب بیدار شدم و دیدم نع از اومدن مهمون جدید خبری نیست که بماند هییییچ علامتی هم مبنی بر اینکه قراره امروز بیاد موجود نیست. با اینکه با خودم فکر میکردم طبق سونوی آنومالی که معمولا دقیق ترین تاریخ زایمان طبیعی رو میده، باید امروز مهمون مون بیاد.
از طرفی هم از لحاظ ذهنی و روانی هییییچ تمایلی به اومدن نی نی نداشتم. چون، یه پروژه ای رو باید تموم میکردم و به اداره مون تحویل میدادم. من بخش اصلی و اساسی پروژه رو توی بهمن و اسفند انجام داده بودم اما چون خود اداره فرصت داد قرار شد تحویل نهایی پروژه پایان هفته ی دوم فروردین ماه باشه. من که بخش اصلی کار رو انجام داده بودم برآورد کرده بودم مابقی کار کلا 8 ساعت زمان مفید میبره، بنابراین گذاشتم که تعطیلات و مهمونی و مهمون بازی تموم بشه و بعد کار رو تموم کنم و تحویل بدم و روز چهاردهم فروردین میخواستم بشینم پای لب تاپ و اون کار رو تموم کنم. برای همین اصلا تمایلی نداشتم که نی نی بیاد و در واقع دوست داشتم پروژه رو تحویل بدم و بعد نی نی بیاد و انتظار هم داشتم نی نی اینو بفهمه
- به هیچ وجه نشینید حداقل تا دو یا سه هفته، حتی اگه احساس کردید حالتان خوب ِ خوب شده. اگه دست تنهام هستین و مجبورین خیلی کارها رو بکنی استیلی رو انتخاب کنید که نشسته نباشه. برای توالت حتما فرنگی استفاده کنید و در فعالیت های عادی روزمره، یا دراز بکشید یا راه برید یا بایستین و در هر حال ننشیند.
- محل بخیه ها مدام شسته و سشوار بشه. یعنی تو ده روز اول بعد از هر دستشویی با شامپو بشورین و حدود ده دقیقه یا بیست دقیقه یا هر زمانی که احساس کردین کاملا خشک شده سشوار کنین. بعد از ده روز دیگه روز یکی دوبار کافیه. اینها که می نویسم و می گم کافیه، تجربه ی خودم هست که با بخیه هام بدون هیچ مشکلی و تنها با همین کارها خوب شد.
- بعد از یکی دو هفته یه سونوی کامل از رحم و ضمائم بدید که از جفت چیزی نمونده باشه که خیلی خطرناکه. این سونو رو جدی بگیرید. چون اگه از جفت چیزی بمونه، شما متوجه نمیشید و فقط وقتی متوجه می شید که قضیه خطرناک شده. حتی من موردی رو شنیدم که طرف بعد از ۴۰ روز به همین دلیل تو بیمارستان بستری شده بود.
- تا می تونید راه برید و فعالیت کنید. دقت کنید میگم راه برید و فعالیت کنید نه اینکه بشینید. این کمک می کنه که اگه چیزی از جفت مونده باشه به طور طبیعی دفع بشه. این مورد برای من پیش اومد که بعد از ۴ ساعت خرید و دور زدن تو هفته ی سوم، یه لخته و تیکه بزرگ خون به اندازه ی کف دست، ازم دفع شد و بعد که رفتم سونو گفت چیزی از جفت تو رحم نمونده.
- ممکنه تا ۴۰ روز لکه بینی داشته باشین که هیچ ربطی نداره به وجود بقایای جفت یا عدم وجود اون. این لکه بینی طبیعیه و بعد یه مدت تموم میشه. نگران نباشید. لکه بینی هیچ نگرانی نداره، اونی که جای نگرانی داره همون موندن جفت هست که با سونو معلوم میشه نه با داشتن لکه بینی.
- آب آناناس و سوپ سبزیجات و گوشت برای کمک به ترمیم بخیه ها بخورین، به مقدار زیاد.
دیگه فعلا چیزی یادم نمیاد. باز یادم اومد میام می نویسم. البته اگه همین کارها رو بکنین، خیلی خوب و به راحتی بعد از سه یا چهار هفته قشنگ احساس می کنین که حالتون بهتر شده.
نکته ی دیگه هم درد موقع زایمان هست که شما بعد از زایمان اصلا چیزی احساس نمی کنین. و حتی همون محل بخیه هام هیچ دردی نداره و فقط مراقبت می خواد تا خوب بشه.
من زایمان طبیعی رو انتخاب کردم اول به خاطر هیجانش و دوم به خاطر تجربه ی درد زایمان.
ساعت 1.5 بامداد 24 شهریور. مثل همه ی شبهای گذشته که رفلکس داشتم اون شب هم رفلکس شروع شد و من با بررسی گوشی جدید خودم رو مشغول کرده بودم تا اینکه درد شدید شبیه درد پریود زیر شکمم احساس کردم. اما چون زمانش کم بود خیلی پیگیر نشدم. ضمن اینکه اصلا اصلا یادم نبود که طبق سونوی اولم امروز روز بزرگ است. بنابراین اولین درد رو و حتی دردهای بعدی تا ساعت 3 رو جدی نگرفتم. اما از ساعت 3 دیدم که تعداد دردهایم بیشتر شد ضمن اینکه تند تند هم دستشویی ام میگرفت. من ضمن اینکه دستشویی میرفتم تنها چیزی که تو این لحظات به ذهنم رسید این بود که این نصفه شبی که زمان مناسبی برای بیمارستان رفتن نیست چون مامای خصوصیم قبلا گفته بود که زمان بیمارستان رفتن هم خیلی مهمه. تا می تونید تحمل کنید و زمان نامناسب که پرستارها و پرسنل بیمارستان نیاز به استراحت دارن، بیمارستان نرید تا شاهد برخوردهای نامناسب نباشین، و هنوز که تعداد دردهام زیاد نیست، پس تنها کاری که ازم بر میاد اینه که برای کاهش شدت درد از تکنیکهای کاهش درد استفاده کنم که هم دردم رو کم کنم، هم اگه قراره که زایمان کنم، منو برا زایمان آماده کنه. در نتیجه دوش آب گرم میگرفتم، راه می رفتم و نرمش های خاص انجام میدادم. تو این فاصله رختخوابم رو بردم تو هال تا مزاحم همسری نباشم و لااقل او بتواند خوب بخوابد. تا اینکه از ساعت 4 به بعد، تعداد دردها بیشتر شد و وقتی ساعت 6 صبح دیدم فاصله ی دردها کم شده، شروع کردم به اینکه دقایق فاصله ی بین دردها رو یادداشت کنم و دیدم که بله فاصله ی بین دردها سه دقیقه ای و 5 دقیقه ای و 6 دقیقه ای است و دیگه اینجا بود که فهمیدم تو قرار است بیایی. اما بازم مطمئن نبودم. دکتر تازه برای فردا برام نوار قلب جنین نوشته بود.
به خاطر دردهای زیاد، همسری رو بیدار کردم تا کمی از کمکهاش بهره مند بشم. یکی از تکنیکهای کاهش درد، ماساژ پشت و کمر هست که من قبلا به همسری آموزش داه بودم. حالا وقتی دیدم دردهام شدیدتر شده و دوش آب گرم فایده نداشت، به همسری گفتم ماساژم میداد.
بعد از ماساژ دوباره رفتم دستشویی که لکه دیدم. هرچند خیلی زیاد نبود اما خب چون نمی دونستم لکه بینی به چه خاطره، نگران شدم و به همسری گفتم دیگه کم کم آماده بشیم که بریم بیمارستان تا دکتر معاینه کنه و خدای نکرده اتفاقی برای نی نی نیفته. برای همین، دیگه دو تایی آماده شدیم که بریم. اما توی این فاصله، چون فاصله ی بین دردها رو نوشتم و فاصله ی دردها هم کم شده بود چون حدس زدم ممکنه زایمان کنم، در فاصله ی بین دردها، (اینو بگم که درد زایمان هر بار که سراغ آدم میاد، فقط 30 ثانیه طول می کشه و در فاصله ی بین دردها، هیچ دردی نیست) یه سر و سامانی به امور منزل دادم: ظرفها رو شستم و اتاقها رو مرتب کردم و خیلی سرسری ساک نوزاد رو برداشتم یعنی چک نکردم که چه چیزهای دیگه هم لازمه و تو ساک جا نمیشده و باید برش می داشتم (مث قنداق فرنگی). وقتی راه افتادیم بریم یادمون اومد به قدر کافی تو عابر بانک ها پول نداریم در نتیجه سر راه به بانکمون هم سر زدیم و پول گرفتیم و راه افتادیم به طرف بیمارستان که تو شهر کناری بود. یه پنج دقیقه که رفتیم همسری چون دید دردهای من شدید و زیاده، گفت بیا برگردیم مامانت یا کسی رو به عنوان همراه ببریم که اگه اتفاقی پیش اومد تو تنها نباشی. خلاصه از وسط راه برگشتیم طرف خونه خواهرم که مامانم اونجا بود و زنگ هم زدیم که آماده باشه. وقتی داشتیم می رفتیم دنبال مامانم، چون فاصله دردهام رو توی ماشین نوشته بودم و دیدم که سه دقیقه ای شده، مطمئن شدم که قراره نی نی بیاد. در نتیجه به همسری گفتم دنبال مامای محلیم بریم. بعد از اینکه مامانم رو برداشتیم دنبال مامای محلی هم رفتیم که این ماما خودش البته ماجراها داره.
مامای محلی من، یه پیرزن خیلی خیلی پیره که چشمهاش هم خیلی خوب نمی بینه. من شب قبل به طور اتفاقی برا معاینه و آگاهی از نظرش با مامانم رفتیم پیشش که معاینه ام کرد و به قول خودش به شکمم دست زد و گفت هنوز چهار تا ده روز دیگه وقت داره و بنابراین وقتی صبح رفتیم جلوی در دنبالش و مامانم در زد و رفت تو و بهش گفت بیاد، به مامانم گفته بود هنوز خیلی وقت داره عجله نکن من تازه دارم صبحانه می خورم بذار صبحانم رو بخورم.
یعنی من اون لحظه عاشق این آرامش و طمانینه و اعتماد خودش به علمش شدم (این رو واقعا میگم) و بهش غبطه خوردم. در نتیجه یه مقدار هم اونجا معطل شدیم که مامای محلی که ما بهش میگیم مامانچه، صبحانش رو بخوره.
تو این فاصله هم نه اینکه فکر کنید درد من کم شده که ابدا. بلکه فاصله دردها کمتر هم شده بود و من فقط با همون تکنیک تنفس عمیق و پرت کردن حواسم به اتفاقات اطرافم از شدت دردها کم می کردم.
من برای این میخواستم مامای محلی کنارم باشد چون کنجکاو بودم بدانم قدیمی ها در نبود دکتر و ... چه می کردن. دیگه اینکه همیشه علاقمند به پایداری آداب و رسوم و علوم سنتی و بومی هستم و با بردن یه مامای محلی با خودم و دادن هزینش، میخواستم قدم کوچکی در حفظ سنتها بکنم.
خلاصه مامانچه ی دوست داشتنی من اومد و با هم به طرف شهر کناری راه افتادیم.
اما از این به بعد هر چی می خوام بگم این مامانچه ی دوست داشتنی ام یه پای ثابتش هست.
توی راه که داشتیم می رفتیم وقتی دردهام خیلی شدید میشد، یه جاهایی تنها کاری که میکردم، گریه کردن بود. اون هم نه گریه کردن ارادی، که واکنش طبیعی بدنم در برابر شدت دردها، اشک ریختن بود. من اونجا بود که فهمیدم این که می گن اشک همون خون دله، یعنی چی. وقتی اشکام میومد همسری با درماندگی و ناتوانی نگام میکرد. مامانم واکنش کاملا احساسی و غیر ارادی داشت و سعی داشت فقط منو آروم کنه. اما مامانچه ی ناز و دوست داشتنی من، با دیدن این همه عجز و لابه ها و گریه های من، فقط با بی اعتنایی گفت: این داره برا شوهرش ناز می کنه.
من تو اوج درد بودم، وقتی اینو گفت، توی دلم پغی زدم زیر خنده. از این جهت خندم گرفت که فهمیدم پیرزن کاربلده. چون یکی از تکنیکهای کاهش درد، پرت کردن حواسه و اون داشت این کارها رو می کرد و خیلی هم خوب می دونست چه چیزهایی بگه که حواس من واقعا پرت بشه. خلاصه بعد از ده دقیقه عجز و لابه و بی تابی و گریه و دست و پا زدن جلوش، گفت بیا سر دلت رو معاینه کنم. بعد دست زد به زیر قفسه سینم و گفت این هنوز وقت زیاد داره، الکی گریه می کنه، این دردها که درد نیستن. آنقدر گفت و گفت و با اطمینان حرفش رو تکرار کرد که من با خودم فکر کردم شاید واقعا چیزی نیست و من زیادی شلوغش کردم. (شاید اینا خنده دار به نظر برسه ولی عین واقعیته). برای همین، سعی می کردم با همون تنفس عمیق و پرت کردن حواسم، دردهام رو قابل تحمل کنم. این اتفاقا همه تا وسط راه بود. بقیه اش رو اصلا یادم نیست که چه جوری گذشت. تا اینکه ساعت ۹ رسیدیم بیمارستان.