عاشقانگی . این پست، پست ثابت وبلاگه. برا خوندن یادداشتهای جدید، پایین بروید.

دو ماه که نه، دقیقا دو ماه و  ۱۷ روز است که پسر کوچولویم به دنیا آمده و من بعد از ۳۰ سال عمر، تازه دارم عاشقانگی  میکنم.  اعتراف میکنم هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت در طول زندگی ام، اینقدر لذت نبرده ام. 

یه موجود کوچولو که تنها کاری که این روزها بلد است، خوردن و خوابیدن و گریه کردن و نق زدن و گاهی هم قهر کردن است. البته بادگلو کردن، سک سکه، عطسه، بالا آوردن، نشخوار کردن و دفع کردن هم بلد است که من یادم رفته بود.

یه موجود با دست و پا و ناخن های کوچولو، که وقتی خوشحال میشه، یه لبخند پهن در تمام صورتش پخش می شه. 

لبخندی که دهان کوچولو ی بی دندونش رو  نشون میده و من کیف میکنم. 

تصمیم دارم تو این وبلاگ، راجع به مادرانگی هایم و پسرم بنویسم.

سه سال و یک ماه بعد نوشت: تصمیم دارم توی این وبلاگ از مادرانگی هایم و پسران بنویسم تا سختی ها و شیرینی های این روزها رو ثبت کرده باشم و اگه بعدها خواستم بتونم این روزها رو مرور کنم.

خاطرات روز دنیا اومدن (آقا محمد) قسمت اول

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این روزها

این روزها خیلی خوبن. پرم از تجارب جدید و البته که فکر میکنم یه خونه تکونی اساسی ذهنی نیاز دارم.

پییییش به سوی پذیرش مسئولیت های جدید

ملالی نیست جز تربیت

میخوام پسرک 5 ساله ام رو تربیت کنم...

من...

من که خودم پرم از عقده های تربیتی و ...

من که هنوز در سی و شش سالگی ام با خودم قهرم. من که هنوز خودم رو پیدا نکردم. من که هنوز گمم...

چی بگم؟ چی دارم بگم؟ مگه دارم روضه ی علی اکبر می خونم که اینجوری دارم گریه می کنم.

این یادداشت رو همین جوری لخت و پی برده منتشر می کنم به مناسبت سی وشش سالگی ام تا مبدایی بشه برای اینکه خودم رو از کوچه های تاریک کودکی ام پیدا کنم...

پسرک رو دوست دارم. معصومیت کودکیش عجیب دلم را به درد میاورد. دست های کوچیکش رو که روی لپم میذارم و خیره میشم به چشمهای درشت دوست داشتنیش: دلم میخواد یکی دست منو بگیره و  بی هوا نجاتم بده از این شرایط که من و این پسرک بداخلاق اخموی همیشه غرغرو، هیچ نقشی درش نداشته ایم. یکی که پیدا بشه به من بگه من با این پسر که خود بد اخلاق منه چه کار کنم؟



پی نوشت1: انگار پسرک فرستاده ی ماوراست (دوست ندارم بگم خدا به هزار و یک دلیل) تا به من یادآوری کنه که وقتی همسن او بودم چی کشیدم...باید دوستش داشته باشم و عاشقانه بپرستمش به خاطر اینکه داره منو مجبور میکنه به کودکی هام فکر کنه و مجبورم میکنه با اون روزها کنار بیام و بپذیرم که دورانی بر من گذشته که دوران خوشایند و دلپذیری نبوده و آثاری بر روی من داشته که حالا باید بسیار مراقب باشم که پسرک رو تحقیر نکنم...

پی نوشت 2: دو سال و چهار ماه پیش توی وبلاگم نوشته ام (می خوام بورس رو یاد بگیرم) الان یادش گرفته ام و البته در حال یادگیری های بیشتر هم هستم، توش سرمایه گذاری هم کردم، سود خوبی هم ازش گرفتم. خوشحالم که یکی از دغدغه های ذهنی و اقتصادیم که در واقع از 15 سال پیش قلقلکم می داده حل کردم. ممنونم خدا.

پی نوشت 3: چهار سالی میشه وارد بازار طلا شدم و دارم نوساناتش رو تحلیل میکنم و ازش سود میگیرم. در واقع آشنا شدن با ساز و کار طلا موضوعی هست که به عنوان یه دغدغه ی اقتصادی داشتمش  و این که الان در این مرحله هستم رو دوست دارم.. در واقع همه ی اینهایی که دارم مینویسم دغدغه ی چندین ساله ام بوده و خوشحالم که اینقدر خوب دارم به سمت رفع ابهامات ذهنی ام میرم.

پی نوشت 4: میخوام وارد بازار ارزهای دیجیتال بشم... تا ببینم چی میشه. یه سوال دیگه هم دارم باید در اسرع وقت پیگیریش کنم: برای حذف چهار صفر چه کار کنم سرمایه ام بهتر حفظ بشه؟

پی نوشت 5: در حالی که پسرک میره کلاس بلز و فلوت، خودم هم دارم میرم کلاس سنتور. اینو خیلی خیلی دوست دارم چون یکی از دغدغه های چندین ساله ام رو رفع می کنم و هم به لحاظ شغلی، مهارت هام رو توسعه میدم.



این روز ها رو عاشقانه و حریصانه نفس میکشم. مخصوصا با وجود عشق: پسرک دو ساله و نیم ام که منو عشقم صدا میکنه.

ملالی نیست جز تربیت یه کودک  لجباز و بداخلاق و خجالتی سی و شش ساله.

دوباره مینویسم

الان 35 سالمه. آبان 63

الان مادر دوتا پسرم.... پسرام رو دوست دارم. خیییلی. و از خدا خیلی خیلی ممنونم این دو تا جغله رو بهم داده.

دوباره مینویسم تا دوباره زنده بشم.