عاشقانگی . این پست، پست ثابت وبلاگه. برا خوندن یادداشتهای جدید، پایین بروید.

دو ماه که نه، دقیقا دو ماه و  ۱۷ روز است که پسر کوچولویم به دنیا آمده و من بعد از ۳۰ سال عمر، تازه دارم عاشقانگی  میکنم.  اعتراف میکنم هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت در طول زندگی ام، اینقدر لذت نبرده ام. 

یه موجود کوچولو که تنها کاری که این روزها بلد است، خوردن و خوابیدن و گریه کردن و نق زدن و گاهی هم قهر کردن است. البته بادگلو کردن، سک سکه، عطسه، بالا آوردن، نشخوار کردن و دفع کردن هم بلد است که من یادم رفته بود.

یه موجود با دست و پا و ناخن های کوچولو، که وقتی خوشحال میشه، یه لبخند پهن در تمام صورتش پخش می شه. 

لبخندی که دهان کوچولو ی بی دندونش رو  نشون میده و من کیف میکنم. 

تصمیم دارم تو این وبلاگ، راجع به مادرانگی هایم و پسرم بنویسم.

سه سال و یک ماه بعد نوشت: تصمیم دارم توی این وبلاگ از مادرانگی هایم و پسران بنویسم تا سختی ها و شیرینی های این روزها رو ثبت کرده باشم و اگه بعدها خواستم بتونم این روزها رو مرور کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.