من زایمان طبیعی رو انتخاب کردم اول به خاطر هیجانش و دوم به خاطر تجربه ی درد زایمان.
ساعت 1.5 بامداد 24 شهریور. مثل همه ی شبهای گذشته که رفلکس داشتم اون شب هم رفلکس شروع شد و من با بررسی گوشی جدید خودم رو مشغول کرده بودم تا اینکه درد شدید شبیه درد پریود زیر شکمم احساس کردم. اما چون زمانش کم بود خیلی پیگیر نشدم. ضمن اینکه اصلا اصلا یادم نبود که طبق سونوی اولم امروز روز بزرگ است. بنابراین اولین درد رو و حتی دردهای بعدی تا ساعت 3 رو جدی نگرفتم. اما از ساعت 3 دیدم که تعداد دردهایم بیشتر شد ضمن اینکه تند تند هم دستشویی ام میگرفت. من ضمن اینکه دستشویی میرفتم تنها چیزی که تو این لحظات به ذهنم رسید این بود که این نصفه شبی که زمان مناسبی برای بیمارستان رفتن نیست چون مامای خصوصیم قبلا گفته بود که زمان بیمارستان رفتن هم خیلی مهمه. تا می تونید تحمل کنید و زمان نامناسب که پرستارها و پرسنل بیمارستان نیاز به استراحت دارن، بیمارستان نرید تا شاهد برخوردهای نامناسب نباشین، و هنوز که تعداد دردهام زیاد نیست، پس تنها کاری که ازم بر میاد اینه که برای کاهش شدت درد از تکنیکهای کاهش درد استفاده کنم که هم دردم رو کم کنم، هم اگه قراره که زایمان کنم، منو برا زایمان آماده کنه. در نتیجه دوش آب گرم میگرفتم، راه می رفتم و نرمش های خاص انجام میدادم. تو این فاصله رختخوابم رو بردم تو هال تا مزاحم همسری نباشم و لااقل او بتواند خوب بخوابد. تا اینکه از ساعت 4 به بعد، تعداد دردها بیشتر شد و وقتی ساعت 6 صبح دیدم فاصله ی دردها کم شده، شروع کردم به اینکه دقایق فاصله ی بین دردها رو یادداشت کنم و دیدم که بله فاصله ی بین دردها سه دقیقه ای و 5 دقیقه ای و 6 دقیقه ای است و دیگه اینجا بود که فهمیدم تو قرار است بیایی. اما بازم مطمئن نبودم. دکتر تازه برای فردا برام نوار قلب جنین نوشته بود.
به خاطر دردهای زیاد، همسری رو بیدار کردم تا کمی از کمکهاش بهره مند بشم. یکی از تکنیکهای کاهش درد، ماساژ پشت و کمر هست که من قبلا به همسری آموزش داه بودم. حالا وقتی دیدم دردهام شدیدتر شده و دوش آب گرم فایده نداشت، به همسری گفتم ماساژم میداد.
بعد از ماساژ دوباره رفتم دستشویی که لکه دیدم. هرچند خیلی زیاد نبود اما خب چون نمی دونستم لکه بینی به چه خاطره، نگران شدم و به همسری گفتم دیگه کم کم آماده بشیم که بریم بیمارستان تا دکتر معاینه کنه و خدای نکرده اتفاقی برای نی نی نیفته. برای همین، دیگه دو تایی آماده شدیم که بریم. اما توی این فاصله، چون فاصله ی بین دردها رو نوشتم و فاصله ی دردها هم کم شده بود چون حدس زدم ممکنه زایمان کنم، در فاصله ی بین دردها، (اینو بگم که درد زایمان هر بار که سراغ آدم میاد، فقط 30 ثانیه طول می کشه و در فاصله ی بین دردها، هیچ دردی نیست) یه سر و سامانی به امور منزل دادم: ظرفها رو شستم و اتاقها رو مرتب کردم و خیلی سرسری ساک نوزاد رو برداشتم یعنی چک نکردم که چه چیزهای دیگه هم لازمه و تو ساک جا نمیشده و باید برش می داشتم (مث قنداق فرنگی). وقتی راه افتادیم بریم یادمون اومد به قدر کافی تو عابر بانک ها پول نداریم در نتیجه سر راه به بانکمون هم سر زدیم و پول گرفتیم و راه افتادیم به طرف بیمارستان که تو شهر کناری بود. یه پنج دقیقه که رفتیم همسری چون دید دردهای من شدید و زیاده، گفت بیا برگردیم مامانت یا کسی رو به عنوان همراه ببریم که اگه اتفاقی پیش اومد تو تنها نباشی. خلاصه از وسط راه برگشتیم طرف خونه خواهرم که مامانم اونجا بود و زنگ هم زدیم که آماده باشه. وقتی داشتیم می رفتیم دنبال مامانم، چون فاصله دردهام رو توی ماشین نوشته بودم و دیدم که سه دقیقه ای شده، مطمئن شدم که قراره نی نی بیاد. در نتیجه به همسری گفتم دنبال مامای محلیم بریم. بعد از اینکه مامانم رو برداشتیم دنبال مامای محلی هم رفتیم که این ماما خودش البته ماجراها داره.
مامای محلی من، یه پیرزن خیلی خیلی پیره که چشمهاش هم خیلی خوب نمی بینه. من شب قبل به طور اتفاقی برا معاینه و آگاهی از نظرش با مامانم رفتیم پیشش که معاینه ام کرد و به قول خودش به شکمم دست زد و گفت هنوز چهار تا ده روز دیگه وقت داره و بنابراین وقتی صبح رفتیم جلوی در دنبالش و مامانم در زد و رفت تو و بهش گفت بیاد، به مامانم گفته بود هنوز خیلی وقت داره عجله نکن من تازه دارم صبحانه می خورم بذار صبحانم رو بخورم.
یعنی من اون لحظه عاشق این آرامش و طمانینه و اعتماد خودش به علمش شدم (این رو واقعا میگم) و بهش غبطه خوردم. در نتیجه یه مقدار هم اونجا معطل شدیم که مامای محلی که ما بهش میگیم مامانچه، صبحانش رو بخوره.
تو این فاصله هم نه اینکه فکر کنید درد من کم شده که ابدا. بلکه فاصله دردها کمتر هم شده بود و من فقط با همون تکنیک تنفس عمیق و پرت کردن حواسم به اتفاقات اطرافم از شدت دردها کم می کردم.
من برای این میخواستم مامای محلی کنارم باشد چون کنجکاو بودم بدانم قدیمی ها در نبود دکتر و ... چه می کردن. دیگه اینکه همیشه علاقمند به پایداری آداب و رسوم و علوم سنتی و بومی هستم و با بردن یه مامای محلی با خودم و دادن هزینش، میخواستم قدم کوچکی در حفظ سنتها بکنم.
خلاصه مامانچه ی دوست داشتنی من اومد و با هم به طرف شهر کناری راه افتادیم.
اما از این به بعد هر چی می خوام بگم این مامانچه ی دوست داشتنی ام یه پای ثابتش هست.
توی راه که داشتیم می رفتیم وقتی دردهام خیلی شدید میشد، یه جاهایی تنها کاری که میکردم، گریه کردن بود. اون هم نه گریه کردن ارادی، که واکنش طبیعی بدنم در برابر شدت دردها، اشک ریختن بود. من اونجا بود که فهمیدم این که می گن اشک همون خون دله، یعنی چی. وقتی اشکام میومد همسری با درماندگی و ناتوانی نگام میکرد. مامانم واکنش کاملا احساسی و غیر ارادی داشت و سعی داشت فقط منو آروم کنه. اما مامانچه ی ناز و دوست داشتنی من، با دیدن این همه عجز و لابه ها و گریه های من، فقط با بی اعتنایی گفت: این داره برا شوهرش ناز می کنه.
من تو اوج درد بودم، وقتی اینو گفت، توی دلم پغی زدم زیر خنده. از این جهت خندم گرفت که فهمیدم پیرزن کاربلده. چون یکی از تکنیکهای کاهش درد، پرت کردن حواسه و اون داشت این کارها رو می کرد و خیلی هم خوب می دونست چه چیزهایی بگه که حواس من واقعا پرت بشه. خلاصه بعد از ده دقیقه عجز و لابه و بی تابی و گریه و دست و پا زدن جلوش، گفت بیا سر دلت رو معاینه کنم. بعد دست زد به زیر قفسه سینم و گفت این هنوز وقت زیاد داره، الکی گریه می کنه، این دردها که درد نیستن. آنقدر گفت و گفت و با اطمینان حرفش رو تکرار کرد که من با خودم فکر کردم شاید واقعا چیزی نیست و من زیادی شلوغش کردم. (شاید اینا خنده دار به نظر برسه ولی عین واقعیته). برای همین، سعی می کردم با همون تنفس عمیق و پرت کردن حواسم، دردهام رو قابل تحمل کنم. این اتفاقا همه تا وسط راه بود. بقیه اش رو اصلا یادم نیست که چه جوری گذشت. تا اینکه ساعت ۹ رسیدیم بیمارستان.
قبل از اینکه ببریم واکسن دو ماهگیت رو بزنیم ، با پرس و جو فهمیدم نی نی ها توی واکسن دو ماهگی خیلی اذیت میشن، برای همین راهی که یکی از مامانا انجام و پیشنهاد داده بود عملی کردم که تو زیاد اذیت نشی. ۱.۵ ساعت قبل از زدن واکسن، بهت به اندازه دو برابر وزنت قطره استامینوفن دادم. تاثیرش هم خیلی خوب بود جوری که وقتی بردیمت برا زدن واکسن خوابِ خواب بودی و وقتی که واکسنت رو زدیم، یه ذره خیلی کم گریه کردی و دوباره خوابیدی. وقتی که آوردمت خونه تب کردی. اونایی که بچه دارن می دونن که تب توی نوزادان خیلی خطرناکه. تو هم ۱.۳ درجه تب کردی و تبت همین طور داشت می رفت بالا. وقتی دیدم با اینکه استامینوفن هم بهت می دم ولی تبت همین طور داره می ره بالا، زنگ زدم اورژانس. گفت اگه با وجود پاشویه و در آوردن لباس و قطره تبش داره می ره بالا و به ۳۸ رسید باید ببریش بیمارستان. چند بار پاشویه ات کردم. پاشویه ها خیلی خوب بود اما اشکالش این بود که فقط یه نیم ساعتی تبت رو می آورد پایین و دوباره تبت می رفت بالا و این یفنی این که ما باید می بردیمت بیمارستان. من به هزار و یک دلیل، اصلا دوست نداشتم ببرمت بیمارستان. تا اینکه یادم افتاد که توی طب سنتی راه درمان تب، آب سیب هست. در نتیجه بابایی یه سیب رو رنده کرد و ۲۵ قطره بهت دادیم خوردی؛ خوردن همانا و قطع شدن تب همان. چند بار با تب سنج دیجیتال تبت رو اندازه گرفتم واقعا قطع شده بود و تا فردا هم دیگه تب نکردی، و فردا هم که تب کردی دوباره با آب سیب تبت قطع شد و دیگه هم تاثیر واکسن ازبین رفت و خوب شدی.
باز هم باران و باز هم از آن باران های دوست داشتنی. از وقتی تو به دنیا آمده ای، این سومی بار است که این جوری میباره. الان ساعت ۲.۵ نصف شبه، تو مثل فرشته ها خوابیده ای و من به تو فکر می کنم.
به تویی که با آمدنت، رزق ها و برکات زیادی برایم اوردی که کم کم برایت خواهم گفت.
تویی که این روزها، اخمت می کنم می خندی، نازت می کنم می خندی، نوازشت می کنم می خندی و البته گاهی کنار همه ی اینها، ذوق هم می کنی. انگار خنده همه ی دنیای توست و تو از این دنیا فقط خنده را می شناسی... و با این خنده ی دلنشین و دوست داشتنی و چشم های گرد و صورت تپل، این روزها شده ای همه ی دنیای من.
عزیزم از بعد از واکسن دو ماهگی خواب شبت به هم ریخته، قبل از اون شبها ساعت ۱۰ یا ۱۱ می خوابیدی و ساعت ۴ یا ۵ صبح برای شیر بیدار می شدی و بین این ساعات هم خودم برای شیر بیدارت می کردم که همون چشم بسته چند قلوپ می خوردی و به خوابت ادامه می دادی. روال هر شبت همین بود. اما از بعد از واکسن، چند شب ساعت ۳ خوابیدی، یه شب که ۵ صبح خوابیدی، یه شب چهار و تازه هر دو ساعت بیدار میشدی و یه عالمه شیر می خوردی. در صورتی که تا قبل این جوری نبود.روش حمام و ماساژ هم که تا قبل از این برای تنطیم خواب شبانه ات استفاده می کردم دیگه جواب نمی داد و بیشتر سرحالت میکرد تا خواب آلود. تنها مزیتش این بود که وقتی بعد از حمام می خوابیدی، طولانی می خوابیدی و عمیق و نه زود و فوری بعد از حمام. اما امشب دومین شبی است که زود خوابیدی؛ ۱۲.۵ و من امیدوارم که این روند ادامه دار بشه.
دیگه اینکه از امشب تو رسما وارد چهار ماهگی شدی.
سه ماه تمام با تو عشق کردم و حالا می روم که وارد ماه چهار بشوم...
احوالات تو در این روزها بیش از حد خوردنی و دوست داشتنیه. یکی از خوردنی ترین حالاتت، دیروز بود.
تو خواب بودی و من از توی هال اومدم بهت سر بزنم. بدون کوچکترین صدایی وارد اتاقت شدم و بالای سرت ایستادم. تو انگار حضور مرا احساس کردی چرا که چشمهایت را یک ان باز کردی و نگاهم کردی، من به تو لبخند زدم، تو با اون دهان بی دندون، با یه لبخند بزرگ جوابم رو دادی و بعد دوباره چشمهایت را بستی و به خواب عمیقت ادامه دادی. همین.
چند روز پیش آقاجون با مادر جون و خاله فرشته رفتن مشهد. آقاجون امروز زنگ زده و میگه میخوام با سید حسین صحبت کنم. میگم آقاجون اون که هنوز حرف نمیزنه. میگه عیب نداره میخوام صحبت کنم. گوشی رو میذارم نزدیک گهواره. من و بابایی دو طرف گهواره ات ایستادیم و تو داشتی به اسباب بازی های بالای گهواره ات نگاه میکردی و حسابی با آنها مشغول بودی. آقاجون داشت شه با وفا ابوالفضل رو میخوند. در کمال تعجب من و بابایی ی دفعه دیدیم تو نگاهت رو از اسباب بازی های بالای گهواره به طرف تلفن چرخوندی و تا آقاجون این شعر رو میخورد تو از گوشی چشم بر نداشتی. تو تازه دو ماه و یه هفته ای و من وقتی اینا رو میبینم همیشه به این فکر میکنم که خداوند چه ظرفیتهایی عجیبی در وجود نوزاد آدمی گذاشته که هر نوزاد به دقت به اطرافش نگاه میکنه و میخواهد که جهان رو بشناسد.
پسرکم!تو این روزا خیلی ناز و خوردنی شده ای. وقتی با اون چشمهای کاملا هوشیار و کنجکاو به من خیره میشی، ترس و وحشتم میگیرم. ترس از اینکه بتوانم تو واستعدادهایی که خدا در وجودت قرار داده را قدر بدانم و بتوانم حقتان را ادا کنم و از تو انسانی متعادل و خدایی بسازم. انشاالله