قطع شیر


بعد از شروع فرآیند ترک شیرت، امشب اولین شبی است که سرت رو بی دغدغه و بهانه گذاشتی روی بالشت و خوابیدی. 

خیلی خیلی خسته ام. میخوام آنقدر بخوابم که تلافی تمام این شبها در بیاد. شب رو روزهای سختی بود. اما مهم اینکه با خودم کنار اومدم و تو رو از شیر گرفتم. حالا غذا خوب میخوری و منم راحت شدم.

از دیروز شکلات خوردن رو شروع کردی و امروز برای اولین بار رسما تقاضا کردی برات چایی بریزم. امیدوارم روزهایت روزهایی پر از بندگی خدا باشند

پایان 22 ماهگی

28 تیر ماه 1396

این روزها دارم کتاب حرکت از علی صفایی رو میخونم...

نوشتن کتابم و ورزش با اینکه همیشه توی اولویتهام هست اما با وجود این فسقلی همیشه فوریت های زیادی دارم... باید چه کار کنم؟

 کمک گرفتن از دیگران و نه کمک دادن به آنها در حالی که خودم گدای یه ذره وقتم. خدایا بهم وسعت وقت و خواب خوب روزی کن.

یه مهدیه مهمونهای عزیزی دارم...

کارهای ساختن طبقه پایین هم از بعد از ماه رمضان شروع شده و به خوبی داره پیش میره

و اما پسرمون

از دیشب شروع کردم که اتاقت رو جدا کنم. شب اول چندان موفقیت آمیز نبود. اما خب من به تو و خدایت ایمان دارم.

یکی دو روز هم هست که وقتی میخوام پوشک کنم فرار میکنی و این یعنی از پوشک بدت میآید و آماده ی همکاری هستی برای از پوشک گرفتن. 

یکی دو هفته هم هست که موقع جیشت رو اعلام میکنی.

زبان اول حتی در تطبیق ضمایر  با فعل کامل و درست هست البته هنوز زمانها رو هیچ آگاهی نداری

زبان دوم هم ظاهرا موفقیت آمیز بوده: silly day,  OK may,  mamy day,  وان تا تن، شناختن  ایت 8

امروز تو مینی پارک حسین مختومی هیچ مراجعه ای به مامانش نداشت به عکس تو. و دیروز که مامانش 3 ساعت باهاش نبود اصن یادش نبود...

دیروز توی هال بودی و من توی بهار خواب صدا زدی مامان و دویدی سمتم اومدم پیشت میگم چی شده؟ میگی ترسیدم میگم از چی میگی صدا موتور. .. احساسات رو هم خوب میفهمی و بیان میکنی. امروز بهت میگم بریم باهام بازی کنیم، منو میبوسی و میگی من دوست دارم

8

شش ماه تاخیر

از زمان آخرین پستم حدود شش ماه گذشته. این شش ماه به این خاطر نتونستم بنویسم که اوضاعم رو به راه نبود... 

محیط کاری جدید، دانش آموزان جدید... شرایط حسین و ...

شروع سال 96

سید حسین زبانش کامل راه افتاده تقریبا همه ی کلمات رو میگه به اضافه ی جملات دو یا سه  کلمه ای. 

دیگه اینکه ده روز دیگه، پسری میشه یک سال و هشت ماه تمام و این روزها شروع روزهای اوج و خوشمزگی اش هست. از بیشتر خوشمزگی هاش فیلم میگیرم و بعضی چیزها رو که نمیشه فیلم گرفت اینجا مینویسم: مثلا امروز بعد از حموم که بابا موهای جلوی سر حسین رو بالایی شونه زده بود، حسین اومده طرف من و به موهاش اشاره میکنه و میگه آناناس. یعنی اینکه شبیه آناناس شده. جالبه که خودش این شباهت رو کشف کرده بود. خیلی خوردنی شده بود.

پی نوشت: سال نو مبارک 

این عید نوروز و تعطیلات، یکی از بهترین و جذاب ترین و دلخواه ترین تعطیلاتی بود که بعد از شروع زندگی مشترک داشتم. خدایا شکرت. دمت گرم. قسمت همه کن. 

شروع زندگی مشترک رو برای این گفتم که زندگی مشترکمون شهریور ده سالش رو تموم میکنه. یعنی یه دهه با هم بودن. یعنی یه دهه تغییرات عجیب و غریب. یعنی یه دهه آزمایش های سخت خدا... تا حدی که من خودم اصلا فکر نمیکردم ما بتونیم ده سال کنار هم بمونیم و من بتونم ده سالگی زندگی مشترکمون رو جشن بگیرم

داشتم از نعمت تعطیلات خوبمون میگفتم: دو روز قبل از عید اومدیم تهران نمایشگاه بهاره یه عالمه خرید کردیم: لباس و کفش و ... برای خودم و پسری و همسری. آره یه عالمه خرید کردم اونم من که برای هر خرید کلی حساب و کتاب جیب و رنگ و ست کردن با لباس ها و وسایل موجود رو میکنم. چون هم تنوع داشت و قیمت هاش مناسب بود. توصیه می کنم شما هم برید این نمایشگاه ها رو ببینید. 

 برای تحویل سال رفتیم حرم امام. روز دوم عید رو هم رفتیم باغ پرندگان که خیلی خیلی به حسین خوش گذشت.

بعدش هم با اینکه فکر میکردیم مبل فروشی ها و بازار مبل عبدالله آباد، تعطیله اما تعطیل نبود و رفتیم مبلهامون رو هم سفارش دادیم. 

بعد هم رفتیم کرج دیدن دوستان همسری. قرار بود با هم بریم یزد که به خاطر بدی آب و هوا کنسل شد اون هم دقیقا وقتی که تمام وسایل رو چیدیم تو ماشین ها و از خونه اومدیم بیرون، بارش برف شروع شد و ما مجبور شدیم برگردیم خونه دوستان بمونیم تا شاید فردا هوا بهتر بشه که نشد و ما به سلامتی برگشتیم شهرستان. 

این پست مال 5 فروردین بوده

یک سال و دو ماهگی

امروز 25 آبان هست. 25 آبان 95. تو شیرین شده ای؛ آنقدر که فکر میکنم هیچ عسلی در دنیا به شیرینی تو نمیرسه. این روزها من سرم شلوغ هست. 24 ساعت در هفته سر کار میرم و این برای من یعنی شلوغی سر؛ البته اگر بهش اقتضآات سن تو رو هم اضافه کنیم که دیگه میشه واویلا. اقتضای سن تو یعنی بد غذایی، بد غذایی یعنی اینکه همیشه حداقل دو نوع غذا آماده ی خوردن در یخچال باشه که تو شاید از یکیش خوشت بیاد و بخوری اون هم  در حدی که سیر بشی و گرنه خودت رو میخوای با شیر من سیر کنی که همچین چیزی امکان نداره. چون تو بزرگ شده ای و دیگه این شیرها سیرت نمیکنه. و وای به وقتی که بخواهی خودت رو با شیر من سیر کنی. هر دو خیلی خیلی اذیت میشیم. و بنابراین اگه غذای مورد علاقه ی تو آماده نباشه، فکر کن که چه اوضاعی میشه. حالا به این شرایط، دمدمی مزاجی کودکان رو هم اضافه کن. گاهی از یه غذایی خیلی خوشت میاد و گاهی اصلا از اون غذا نمیخوری.  خلاصه بساطی داریم که بیا و ببین. 

این  روز ها عاشق دنبال بازی هستی. عاشق اینکه در حین دنبال  بازی، من یه دفعه از پشت مبل در بیام و غافلگیرت کنم؛ از شدت ذوق، دستت رو با پنج انگشتش تا مچ فرو میکنی توی دهنت و قاه قاه میخندی و دوباره فرار میکنی که یعنی من بیام دنبالت. 

بیشتر از چهل تا کلمه بلدی که بگی و این غیر از مفاهیمی هست که میفهمی. تقریبا بیشتر حرفهای ما رو میفهمی و عکس العمل مناسب انجام میدی. مثلا وقتی با خاله فرشته راجع به آب بازی صحبت میکنیم، تو میگی حموم البته بدون اینکه ما کلمه ی حموم رو بگیم. یا اینکه وقتی میگم بیآ این طرف میای. و یا ...

اما همه ی اینها به کنار، من ناراحتم. ناراحت اینکه چرا من که حساب همه چیز رو میکنم، حساب وابستگی تو به مک زدن، از دست در رفت. یعنی اینقدر که به خوبی دایه ات اطمینان داشتم و خوشحال بودم از بودن همچین دایه ای در کنار تو، یادم رفت که یه بچه ی یه ساله بیشتر از اینکه به یه دایه ی خوب نیاز داشته باشه به بودن کنار مادر و مک زدن نیاز داره. این شد که رفتم سر کار و تازه بهد از یکی دوهفته فهمیدم چه اشتباهی کردم که دیگه  قابل جبران هم نبود. مخصوصا اینکه بعد از سرکار رفتنم دایه ات گفت که فقط شش ماه میتونه با تو باشه و بعد از اون دیگه من باید تو رو بسپرم دست کس دیگه، چیزی که من  ناراحتم میکنه. خیلی زیاد  و از حالا باید به فکر چاره باشم.

شاید روزی ده بار خون تو رگهام منجمد میشه وقتی به این فکر میکنم که تو الان به وجود من نیاز داری و من کنارت نیستم. 

اما از طرفی هم این شرایط خواست خدا بوده (برای اینکه من قبل از سرکار رفتن، سعی کردم همه ی جوانب رو در نظر بگیرم و همه چیز رو پیش بینی کنم، اما با این وجود، بعضی چیزها از دستم در رفت، که البته خواست و اراده ی خدا بوده ) برای همین من مطمئنم او خودش هوایت را دارد.