پایان 11 ماهگی

تو سه روز است که 11 ماهت را تمام کرده ای و وارد 12 ماهگی شده ای و این یعنی 12 ماه تمام عاشقانگی و مادرانگی من...

فردا جمعه است و من برای تو می نویسم در حالی که دارم دعای کمیل گوش می کنم. برای تو که امیدوارم خداوند در پناه رحمت بیکرانش، بهترین ها را برایت رقم بزند.

با اینکه خیلی از یادداشت هایم به خاطر مشکلات کامپیوتر خونه، از بین رفت اما حالا دوباره می خواهم یادگیری هایت را دقیقا ثبت کنم:

کلماتی که آنها را به جا و درست به کار میبری: مامان، بابا، آتیش، بده، آب بده، هاپوووو، بع بعی و شعر بع بعی میگه رو تا آخر (البته به جای اون نع نع وسط هم میگی بع بع ، آبجی، حاجی، بچه، باشه، باه (ماه)، آمپ (لامپ)، ام منه (از منه )،

کارهایی که بلدی: ادای عطسه، ادای سرفه کردن، ادای الکی خندیدن، روشن و خاموش کردن پنکه، نی نوشابه رو فرو میکنی تو نوشابه، وقتی میگیم سر سر سرت رو به چپ و راست تکون میدی، وقتی میگیم  کله، سرت رو میاری جلو و میزنی به سر ما، دس دس، سینه زدن، بالا رفتن و پایین اومدن کامل و بدن خطر از پله ها (پله های خونه و سر سره)، بالا رفتن از قسمت سرسری سرسره

مواردی که مصادیقش رو بلدی: ساعت، پنکه، اسپی لت، فیلم، تلفن، ماه، لامپ، ستاره

گوشی تلفن رو میگیری کنار گوشت و امروز هم گوشی سیار رو گرفته بودی و آنقدر گفتی حاجی که من مجبور شدم زنگ به آقاجون، 

****

امروز، بعد از هفته ها دوندگی، کارهایم آبدیت شدند و من حالا با خیال راحت، بعد  از نوشت این مطالب، میخوام برم بخوابم و از فردا برای شهریور و سال تحصیل جدید برنامه بریزم. خدایا به امید تو

آبدیت یعنی: وقتی که کارهای عقب افتاده ندارم و کار خاصی هم برای انجام دادن ندارم جز مقالات و کتاب هایمم...


پایان ده ماهگی و زن متوهم ایرانی

دو سه روزی هست که ده ماه را تمام کرده ای و شده ای یه پسر بچه ی 11 ماهه ی دوست داشتنی و ناز.

از لحاظ وزنی، با اینکه طبق جدول رشد داری پیش می ری ولی کمی لاغر تر به نظر می رسی. شاید به خاطر بلند شدن قدت باشد.

این کلمات رو با مصداق هاش بلدی

مامان،  بابا، آب، بع بع (وقتی گوسفند رو نشونت میدیم و میپرسیم این چیه می گی بع بع)، حاجی ، ننه (منظورت ننه بی بی هس)، ..

این روزها، بلدی پنکه رو روشن و خاموش کنی..

غذا هم خیلی خوب می خوری و گوشت کبابی رو بیش از هر غذای دیگری ترجیح می دهی.

پی نوشت:

از این به بعد شاید توی پی نوشت هام، می خوام از حال و احوال خودم بنویسم:

چند وقت پیش توی یه گروه تلگرامی، یه متنی خوندم با عنوان "زن متوهم ایرانی" و یکی دیگه هم با عنوان "مرد متوهم ایرانی".

نمی دونم چرا اینقدر فرورفتن توی وجودم، برای خودم سخته. حاضرم هزار تا کار بکنم اما به خودم فکر نکنم. چرا؟ نمی دونم. بارها با خودم تصمیم میگیرم که بشینم و تکلیفم رو با بعضی چیزها روشن کنم، بعضی تصمیم ها رو به طور جدی بگیرم و برخی رفتارهام رو به طور جدی اصلاح کنم. اما نمیشه.

آخرین بار وقتی بود که همین مطلب "زن متوهم ایرانی" رو  خوندم. 

یکی از مطالبی که نوشته بود این بود که زن الان ایران تکلیفش با خیلی چیزها روشن نیست و البته تکلیف بقیه هم با اون روشن نیست. مثلا تکلیف وظیفه ای به نام  عروسک بودن و خدمتکار بودن...

و من الان یکی از همین زنهایم.

به هر حال هر وقت میام توی دریای وجود خودم ! (آیکون خنده) فرو برم و یه گوهری ازش بکشم بیرون نمیشه. به دریای وجودم وارد میشم (نخند، جدیه) خیلی چیزها راجع به قعر وجودم می فهمم اما نمی دونم چرا خیلی کم تصمیم میگیرم و خیلی کم منجر به عمل میشه.

دلم یه گروه میخواد. گروه واقعی و نه مجازی که دور هم بشینم و طبق کتاب با هم اندیشیدن،  قرآن و حافظ و مثنوی بخونیم و راجع به تصمیماتمون حرف بزنیم و همدیگر رو به عمل تشویق کنیم. اما راستش نیست. خیلی ها نقاب دارن و طبیعتا منم نمیتونم با اونایی که نقاب دارن، گفتگوهایی از اون دست که دلم میخواد داشته باشم.

ولله مرجع الامور...

پایان نه ماهگی

حافظه ی گوشی ام پر شده

کامپیوتر خونه ویروسی شد و تمام فایل هایی که روی دستکتاپ بود از بین رفت.

یکی از اونا فایل وردی بودی که یادگیری های طی دو ماه گذشته ات را نوشته بودم. حیف شد. تمام یادگیری هایت با ذکر تاریخ  از بین رفت. حالا مجبورم یک شمای کلی بدهم از آنچه که تا به حال یاد گرفتی:

کلمه ی آب با مصداق هاش به حدی که حتی وقتی صدای آب رو می شنوی می گی آب

کلمه ی ماما و بابا. تا حدودی با مفهوم درست استفاده میکنی.

چهار دست و پا رفتنت رو دقیقا شب 8 ماهگی شروع کردی و دو هفته ی بعد بلد بودی از پله ی 20 سانتی آشپز خانه بالا بری.

رابطه ی روشن شدن لامپ و کلید رو خیلی وقت پیش می دونستی.

یکی دو روز هم هست که  بهت می گیم لامپ کجاست با انگشت اشاره بالا رو نشون می دی.

چشم رو می پرسیم کجاست نشون می دی و همین طور بینی و پنکه. جالبه که وقتی عروسکهایت را هم جلویت قرار می دهیم چشم و بینی آنها را هم نشان می دی.

بازی بده و بگیر رو هم تا حدودی بلدی.

4 یا 5 روز پیش خودت از دیوار گرفتی و بلند شدی، و جالب تر اینکه یه بار هم از مبل گرفتی و با تلاش زیاد ایستادی و یهو دست هایت رو ول کردی و تا ما به خودمون بجنبیم افتادی و کلی گریه کردی. 

وقتی بهت می گیم سر سر ، سر رو به سمت چپ و راست تکان میدهی و دست دست هم می کنی.

اینها رو برای این می نویسم که بدونم چه قابلیت هایی رو چه زمانی کسب کردی و برای خودم جمع بندی بشه که قابلیت هایت را بهتر و بیشتر رشد بدم.

پایان هفت ماهگی

هفت ماهت تمام شد. دیروز. 

این ماه برای اولین بار در عمرت آره در عمر شش ماهه ات، سرما خوردی. 

واکسن شش ماهگیت رو به خاطر سرما خوردگی با سه هفته تاخیر زدیم.  

مقاله ی من در یک همایش معتبر در دانشگاه شهید رجایی پذیرش شده.

این روزها داری تلاش میکنی چارچنگی رو یاد بگیری. جیغ میزنی و از دیروز  با شنیدن آهنگ و دیدن فیلم نوزادان میتوانند بخوانند، دستهایت را با هیجان تکان میدهی.

من سه روز است تصمیم گرفته ام ۶ کیلو وزن کم کنم. الان ۶۳.۵ هستم. میخوام بشم ۵۸. 

طی چند ماه گذشته خیلی  چیزها  را کنار گذاشته بودم (بی توجهی به تغدیه ی سالم و در حد ضرورت و نه زیاد، یکی از اونا بود) و در عوض خیلی چیزها بدست آوردم. حالا میخوام اون چیزهایی که از دست دادم، به دست بیارم تا بشم یه معصومه ی با تجربه و قوام یافته.  

باید اقرار کنم خیلی سخت بود اما خواست خدا بود و در همه جا حواسش بهم بود اما من حواسم بهش نبود برا همین خیلی چیزها رو از دست دادم.

اینا رو برا این مینویسم که هر چی تو بزرگ می شی، مسائلت هم بزرگ تر میشه، و اگه رابطه ی من با خدا خوب نباشه و تکلیفم بآ خیلی چیزها روشن نباشه، نخواهم تونست دستت رو بگیرم. پس باید خودم رو هر چه زودتر جمع و جور کنم.

شش ماهگی

پسرک عزیز و ناز مامان،  تو این روزها موجود کوچولوی شیرینی شده ای که با صداها و اداهات، دل من و بابایی و صدالبته دیگران رو می بری.

صبح که از خواب بیدار میشی، بدون هیچ اعتراض و یا سرو صدایی، شروع می کنی به گفتن پوهههه . آره پوه ه ه ه، در حالی که با آرامش و کنجکاوی به دور وبرت نگاه می کنی و دستت توی دهانت هست.

تو کوچولوی چاق و تپلی، شده ای دوست داشتنی ترین و شوق آورترین موضوع زندگی من...

ترتیب یادگیری حروف: با با، پوههه، جیزززز، ت، ث


پی نوشت: این روزها میزبان پدرم، پدر فوق العاده نازنین و دوست داشتنی.

پدر، خانه ی ما را پر از نور رفت و آمد فرشته ها کرده: صبح نماز شب می خواند و به مسجد می رود، ظهر همین طور و بعد شب ...

دوستش دارم...