پایان ده ماهگی و زن متوهم ایرانی

دو سه روزی هست که ده ماه را تمام کرده ای و شده ای یه پسر بچه ی 11 ماهه ی دوست داشتنی و ناز.

از لحاظ وزنی، با اینکه طبق جدول رشد داری پیش می ری ولی کمی لاغر تر به نظر می رسی. شاید به خاطر بلند شدن قدت باشد.

این کلمات رو با مصداق هاش بلدی

مامان،  بابا، آب، بع بع (وقتی گوسفند رو نشونت میدیم و میپرسیم این چیه می گی بع بع)، حاجی ، ننه (منظورت ننه بی بی هس)، ..

این روزها، بلدی پنکه رو روشن و خاموش کنی..

غذا هم خیلی خوب می خوری و گوشت کبابی رو بیش از هر غذای دیگری ترجیح می دهی.

پی نوشت:

از این به بعد شاید توی پی نوشت هام، می خوام از حال و احوال خودم بنویسم:

چند وقت پیش توی یه گروه تلگرامی، یه متنی خوندم با عنوان "زن متوهم ایرانی" و یکی دیگه هم با عنوان "مرد متوهم ایرانی".

نمی دونم چرا اینقدر فرورفتن توی وجودم، برای خودم سخته. حاضرم هزار تا کار بکنم اما به خودم فکر نکنم. چرا؟ نمی دونم. بارها با خودم تصمیم میگیرم که بشینم و تکلیفم رو با بعضی چیزها روشن کنم، بعضی تصمیم ها رو به طور جدی بگیرم و برخی رفتارهام رو به طور جدی اصلاح کنم. اما نمیشه.

آخرین بار وقتی بود که همین مطلب "زن متوهم ایرانی" رو  خوندم. 

یکی از مطالبی که نوشته بود این بود که زن الان ایران تکلیفش با خیلی چیزها روشن نیست و البته تکلیف بقیه هم با اون روشن نیست. مثلا تکلیف وظیفه ای به نام  عروسک بودن و خدمتکار بودن...

و من الان یکی از همین زنهایم.

به هر حال هر وقت میام توی دریای وجود خودم ! (آیکون خنده) فرو برم و یه گوهری ازش بکشم بیرون نمیشه. به دریای وجودم وارد میشم (نخند، جدیه) خیلی چیزها راجع به قعر وجودم می فهمم اما نمی دونم چرا خیلی کم تصمیم میگیرم و خیلی کم منجر به عمل میشه.

دلم یه گروه میخواد. گروه واقعی و نه مجازی که دور هم بشینم و طبق کتاب با هم اندیشیدن،  قرآن و حافظ و مثنوی بخونیم و راجع به تصمیماتمون حرف بزنیم و همدیگر رو به عمل تشویق کنیم. اما راستش نیست. خیلی ها نقاب دارن و طبیعتا منم نمیتونم با اونایی که نقاب دارن، گفتگوهایی از اون دست که دلم میخواد داشته باشم.

ولله مرجع الامور...