مهد کودک

الان توی مهد نشستم و آقا سید حسین به من چسبیده. مثلا قراره که بیام تا عادت کنه به مهد. با اینکه 5 ماه دیگه قراره برم سرکار اما به خاطر برخی دلایل به نظرمون صلاح هست که آقا سید حسین مهد رو تجربه کنه. اما حاضر نیست کنار بیاد. فعلا فکر کنم باید دو سه هفته ای همینجا توی مهد لنگر بندازم.

شعر گفتن آقا سید حسین

با باباش رفته بیرون .بارون شروع کرده به اومدن. با خوشحالی اومده خونه میگه شعر گفتم:

داره بارون میاد    نونوایی با مون (نون ) میاد

بعد هم در حالی که داره سویشرت میپوشه بره بیرون و توی راه پله و توی پارکینگ و خیابون، بلند بلند شعر خودش رو جار میزنه و میره.

پی نوشت: این اولین شعرش نیس. اما خب تا حالا ثبتشون نکرده بودم.

پی نوشت پی نوشت:

اولین شعرش: ننه بی بی خدافظ     کاسه مال تو باشهههههه  (با آهنگ tinkw tinkw little star

 از شعرهای خودش که خیلی تکرار میکنه:

فرار کرد و فرار کرد     یه گوشه رقت قایم (به فتحه ی) شد

فکر کدوم و فکر کردم     تا به خونه رسیدم

مامان از کجا تمرین میکنی؟ خواب حرف زدن

الان این دو پسر کوچولوی شیرین دوست داشتنی، پسر ای من هستن....تا حالا زیاد با بچه های کوچولو نبودم، البته غیر از سید حسین، هیچ وقت پیش نیومده بود که تمام مدت با یه کوچولوی دیگه هم باشم و عوالمش رو ببینم. حالا که سید رضا هم دارم میبینم، فهمیدم که من بالقوه این آمادگی رو دارم که یکی دو جین بچه ی دیگه هم بیارم؛ بس که بچه ها و عوالم شون رو دوست دارم.اولین باری که داستان مجنون و عیب جو رو برای سید حسین خوندم، بعد از اینکه به خواست خودش، چندین بار براش خوندم، آخرش پرسید: مامان! تو این شعرا رو از کجا تمرین میکنی؟ من در حالی که چشمام گرد شده بود گفتم از کتاب. دوباره پرسید از کدوم کتابا؟ گفتم از کتاب لیلی و مجنون نظامی. بعد حسین در حالی که با خودش تکرار میکرد لیلی و مجنون نظامی از من دور شد.

دو شب پیش اما شاهد یکی از قشنگ ترین صحنه های زندگیم بودم: رضا وقتی برای شیر نیمه شب بیدار شد و داشت شیر میخورد، وسط شیر خوردن، حرکات لبی رو تمرین میکرد که همون روز باباش باهاش کار کرده بود. با اینکه خواب بود اما انگار داشت خواب حرف زدن میدید. نه یک بار، نه دوبار بلکه حدود 20 دقیقه این کار رو داشت انجام میداد و با شیرینی و لذت و قدرت هم انجام میداد. انگار داشت با کسی حرف میزد. کمی غان و قون (قان و غون؟) میکرد، چند ثانیه صبر میکرد و دوباره غان و قون....و هر از گاهی هم شیر میخورد...


دارم بهتر میشم: چند تا کار عقب افتاده داشتم انجام دادم، واکسن چهار ماهگی رضا رو زدم و همین الان ساعت دو نصف شب به خاطر بیقرار های ایشان بیدارم و دارم پرستاری میکنم.


مدتها بود دلم میخواست صحیفه سجادیه بخونم و دو تا دعاش رو خوندم و دلم وا شد،


یه نگرش خاصی که ده سال بود اذیتم میکرد نسبت بهش خودآگاه شدم و فهمیدم درست نبوده و باید تغییرش بدم: همین خودآگاه شدن، کلی از بار ذهنی و وجودیم رو کم کرد...


اصلاح بیان دوری و بیرونی شروع برای خواندن دکترا، حل مسئله ی مهد حسین سه تا کاری هست که میذارمشون توی اولویت های این هفته.خدایا کمکم کن...

شروع چهارسالگی و پایان چهار ماهگی و یه مامان گرفتار

در جای خاصی از تاریخ زندگیم ایستاده ام: مادر یک پسر سه ساله ی سرتق و یک کوچولوی 4 ماهه ی شیرین

با تمام توانم دارم مبارزه میکنم، ابعاد جدیدی از وجودم رو کشف میکنم، به پسرک سه ساله ی مان، زندگی و مهارتهای کاربردی یاد میدهم، کوزت کاری میکنم، سعی میکنم به وجودم سروسامان بدهم و ....

پسرک سه ساله حافظه ی عجیبی دارد: کافیست هر شعری رو سه بار برایش بخوانی دفعه ی چهارم با تو همخوانی میکند حتی اگر آن شعر داستان مجنون و عیب جوی نظامی باشد و یا داستان موسی و شبان مثنوی (این دوتا رو این روزها داره حفظ میکنه)...

 کوچولوی 4 ماهه اما کنجکاوی عجیبی برای فهم دنیا داره.

پسرک سه ساله ی مان ( در حقیقت 3 سال و 3 هفته ) خواندن 100 تا کلمه را میداند حروف فارسی را کامل میشناسد حتی اگر وسط کلمه باشد... و این خواندن دنیایش را متفاوت کرده.وقتب در حال مطالعه با گوشی هستم میآید و کنارم دراز میکشد و میگوید میخواهم مطالعه ات را ببینم و شروع میکند کلمه هایی را که بلد است از متن من پیدا میکند و بلند بلند میخواند و من غرق در حیرت و تعجب میشوم از این همه دقت و علاقه.

امروز هم بعد از سه سال آزادی عمل کامل داشتن در خصوص نقاشی، برای اولین بار شروع کرد به کشیدن نقاشی های قابل فهم ما. صورت دوقلوها رو کشید و یه خانم چادری.قبلنا باید توضیح میداد تا ما بفهمیم که در ذهنش چی بوده اما از دیروز نیاز به توضیح دادن نداره و نقاشی هایی شبیه واقعیت میکشه و این یعنی یه گام به جلو.

مهد رو هم اصلا قبول نمیکنه. میگه میرم خونه خاله. از هفته آینده شروع میکنم ببینم واقعا خونه خاله میمونه یا نه. برای کم کردن وابستگیش باید به فکر اساسی کنم....

دیگه این که در جریان فرزند پروری خسته و ملول شدم... اولویت و فوریت بندی رو کنار گذاشتم انگیزه هام برای خودسازی کم شده و دارم خودم رو از یاد میبرم... اما میخوام تلاش کنم این جوری نشه. خبر چاپ مقاله ای که 6 سال پیش نامه ی پذیرشش رو گرفته بودم، میتونه امیدوارکننده باشه و انگیزه دهنده برای چاپ کتابم. تا ببینم چی میشه.

میخوام شروع کنم برای دکترا بخونم تا یه کمی از روزمرگیم کم کنم و زمانم رو مفیدتر مدیریت کنم. اینم باید ببینم امکانپذیر هست یا نه...

میخوام بورس رو یادبگیرم و سهام بخرم. البته شروعش کردم اما خب خیلی کار داره. امیدوارم موفق باشم.

با همسری شروع کردیم مهارت نجاری رو تجربه کنیم. به عنوان اولین پروژه، ساخت یه کتاب خونه ی شکیل برای هال پذیرایی، با موفقیت به اتمام رسید. خدا رو شکر.  هم یادگیری یه مطلب و مهارت جدیده و هم صرفه ی اقتصادی داره و هم برای همسری، عالیه.اما خب برای من.... بماند



روزمره

امروز در حالی دارم این نوشته رو مینویسم که یه پسر کوچولوی سه ماه و نیمه که هم اسم بابابزرگ مرحومش هست، داره کنارم قان و قون میکنه. الحمدالله رب العالمین.

دوست دارم بیام از تغیراتم بنویسم اما خب نمیشه. هر روز یه کار واقعا مهم دارم که نمیشه.

بآید یاد بگیرم با دو تا بچه زمانم رو مدیریت کنم. خدایا کمک کن.