واکسن دو ماهگی و تب

قبل از اینکه ببریم واکسن دو ماهگیت رو بزنیم ، با پرس و جو فهمیدم نی نی ها توی واکسن دو ماهگی خیلی اذیت میشن، برای همین راهی که یکی از مامانا انجام و پیشنهاد داده بود عملی کردم که تو زیاد اذیت نشی. ۱.۵ ساعت قبل از زدن واکسن، بهت به اندازه دو برابر وزنت قطره استامینوفن دادم. تاثیرش هم خیلی خوب بود جوری که وقتی بردیمت برا زدن واکسن خوابِ خواب بودی و وقتی که واکسنت رو زدیم، یه ذره خیلی کم گریه کردی و دوباره خوابیدی. وقتی که آوردمت خونه تب کردی. اونایی که بچه دارن می دونن که تب توی نوزادان خیلی خطرناکه.  تو هم ۱.۳ درجه تب کردی و تبت همین طور داشت می رفت بالا. وقتی دیدم با اینکه استامینوفن هم بهت می دم ولی تبت همین طور داره می ره بالا، زنگ زدم اورژانس. گفت اگه با وجود پاشویه و در آوردن لباس و  قطره تبش داره می ره بالا و به ۳۸ رسید باید ببریش بیمارستان. چند بار پاشویه ات کردم. پاشویه ها خیلی خوب بود اما اشکالش این بود که فقط یه نیم ساعتی تبت رو می آورد پایین و دوباره تبت می رفت بالا و این یفنی این که ما باید می بردیمت بیمارستان. من به هزار و یک دلیل، اصلا دوست نداشتم ببرمت بیمارستان. تا اینکه یادم افتاد که توی طب سنتی راه درمان تب، آب سیب هست. در نتیجه بابایی یه سیب رو رنده کرد و  ۲۵ قطره بهت دادیم خوردی؛ خوردن همانا و قطع شدن تب همان. چند بار با تب سنج دیجیتال تبت رو اندازه گرفتم واقعا قطع شده بود و تا فردا هم دیگه تب نکردی، و فردا هم که تب کردی دوباره با آب سیب تبت قطع شد و دیگه هم تاثیر واکسن ازبین رفت و خوب شدی.


تو، خنده، دنیا؛ من، تو، اینجا

باز هم باران  و باز هم از آن باران های دوست داشتنی. از وقتی تو به دنیا آمده ای، این سومی بار است که این جوری میباره.  الان ساعت ۲.۵ نصف شبه، تو مثل فرشته ها خوابیده ای و من به تو فکر می کنم.

به تویی که با آمدنت، رزق ها و برکات زیادی برایم اوردی که کم کم برایت خواهم گفت.

تویی که این روزها، اخمت می کنم می خندی، نازت می کنم می خندی، نوازشت می کنم می خندی و البته گاهی کنار همه ی اینها، ذوق هم می کنی. انگار خنده همه ی دنیای توست و تو از این دنیا فقط خنده را می شناسی... و با این خنده ی دلنشین و دوست داشتنی و چشم های گرد و صورت تپل، این روزها شده ای همه ی دنیای من. 

عزیزم از بعد از واکسن دو ماهگی خواب شبت به هم ریخته، قبل از اون شبها ساعت ۱۰ یا ۱۱ می خوابیدی و ساعت ۴ یا ۵ صبح برای شیر بیدار می شدی و بین این ساعات هم خودم برای شیر بیدارت می کردم که همون چشم بسته چند قلوپ می خوردی و به خوابت ادامه می دادی. روال هر شبت همین بود. اما از بعد از واکسن، چند شب ساعت ۳ خوابیدی، یه شب که ۵ صبح خوابیدی، یه شب چهار و تازه هر دو ساعت بیدار میشدی و یه عالمه شیر می خوردی. در صورتی که تا قبل این جوری نبود.روش حمام و ماساژ هم که تا قبل از این برای تنطیم خواب شبانه ات استفاده می کردم دیگه جواب نمی داد و بیشتر سرحالت میکرد تا خواب آلود. تنها مزیتش این بود که وقتی بعد از حمام می خوابیدی، طولانی می خوابیدی و عمیق و نه زود و فوری بعد از حمام. اما امشب دومین شبی است که زود خوابیدی؛ ۱۲.۵ و من امیدوارم که این روند ادامه دار بشه. 

دیگه اینکه از امشب تو رسما وارد چهار ماهگی شدی. 

سه ماه تمام با تو عشق کردم و حالا می روم که وارد ماه چهار بشوم...

اندر احوالات دوست داشتنی کوچولوی ما

احوالات تو در این روزها بیش از حد خوردنی و دوست داشتنیه. یکی از خوردنی ترین حالاتت، دیروز بود.

تو خواب بودی و من از توی هال اومدم بهت  سر بزنم. بدون کوچکترین صدایی وارد اتاقت شدم و بالای سرت ایستادم. تو انگار حضور مرا احساس کردی چرا که چشمهایت را یک ان باز کردی و نگاهم کردی، من به تو لبخند زدم، تو با اون دهان بی دندون، با یه لبخند بزرگ جوابم رو دادی و بعد دوباره چشمهایت را بستی و به خواب عمیقت ادامه دادی. همین.

شروع حرکات ارادی دست، دست دراز کردن به سمت اشیا. جیغ زدن آوازی، آقاجون


امروز بلوز نارنجی رنگم را پوشیده بودم. وقتی داشتی شیر می خوردی رنگ بلوز توجهت را جلب کرد و بعد سعی کردی دستت را به طرفش دراز کنی نه یک بار، که سه یا چهار بار این عمل را تکرار کردی. 

این اولین بار بود که دستت را با اراده به سمتش دراز می کردی.

این یعنی اینکه داری نسبت به حرکت دستهایت آگاهی و اراده پیدا می کنی. 

این یعنی اینکه تو داری بزرگ می شوی.

این یعنی اینکه من دارم پیر میشوم.

من دارم پیر میشوم؟

×××××

... شاهکار دیگر امروزت هم جیغ زدن دوست داشتنی بود که یه نمونه اش را برایت فیلم گرفته ام تا خودت هم بعدها ببینی که این روزها چقدر خوردنی شده ای. 

×××××

امروز ظهر خونه خاله صدیق دعوت بودیم. بعد از ناهار تو خوابیدی و من به این فکر کردم که تو وقتی خوابی، به کی بسپارمت که بیدارت نکند و مراقب باشد دیگران هم مزاحم خوابت نشوند؟ چه کسی بهتر از آقاجون؟ که هم توی اتاق دراز کشیده بود و هم مطمءن بودم آنقدر دوستت داره که حاضر نیست تو به هیچ دلیلی لحظه ای اذیت بشی و در نتیجه مزاحم خواب تو نمیشه. خلاصه سپردمت به  آقاجون و اومدم تو هال تا دست هایم را بشورم. و بعد از شستن دست هایم، آروم اومدم تو اتاق که کنارا دراز بکشم که یکدفعه دیدم بعععله آقاجون تو زرد از آب در اومد...

آقاجون داشت  خیلی آروم پتو رو به صورتت نزدیک میکرد تا به خاطر تماس کرک ها با پوستت تو بیدار بشی و باهات بازی کنه...

می دونستم آقاجون خیلی دوست داره ولی نمی دونستم اینقدرررر.

خلاصه تا آقاجون منو دید خنده ی بلندی کرد و گفت بیدارش کن دیگه... یا بذار خودم بیدارش کنم.  بالاخره با هزار خواهش و التماس آقاجون رو راضی کردیم که بیدارت نکنه و صبر کنه تا تو بیدار بشی... این در حالی بود که آقاجون اون روز از صبح باهات بود و حسابی باهات بازی کرده بود. 

یادم باشدها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.