یه روز خوب

امروز یکی از بهترین روزها بود. بعد از دو هفته ی سخت پرستاری از دو تا کودک سرماخورده، با سید حسین عشق صبح در صلح و صفا بیدار شدیم. صبحانه سوپ مرغ خورد و بعدش شروع کردیم ژله ی رنگین کمانی درست کردیم.بعد هم تا ژله ها بگیرن، کیک کاکائویی پختیم.  بعد هم گفتیم خاله زهرا آمد و آقا رضا رو نگه داشت من ورزش کردم. بعد هم بابا اومد و ناهار خورد و با حسین بود. منم رضا رو خوابوندم و خودمم خوابیدم.بعد من بیدار شدم و بابا خوابید و من با حسین بودم و شام پختم و ظرفها و خریدهای بابا رو شستم و بعد هم ننه بی بی اومد و شام خوردیم و بچه ها رو خوابوندیم و الانم نشستیم چای و خرما میخوریم.

امروز روز هفتم رژیم کانادایی بودم. تا حالا دو کیلو و یه سایز کم کردم. البته اشتباه کردم. چون اگه 5 روز اول رو کامل میگرفتم مشکلم حل میشد اما خب یادم نبود. حالا از فردا یه روز رو حذف میکنم و جلو میرم.

اما در کل راضی ام از خودم. الحمدالله که تونستم از پس خودم بر بیام.

دوست دارم کنار همه ی اینها میتونستم خواب خودم رو هم تنظیم کنم. شب زود بخوابم و صبح هم زود بیدار شم و برا دکترا بخونم. اما خب نمیشه. بآید یه کمی تامل کنم.

این روزها روزهای هفت ماهگی آقا رضا و سه سال و سه ماهگی آقا سید حسین

این روزها خیلی روزهای مبهم و سریعی هستند. از اواخر آبان که آقا رضا دندون درآورد تا همین الان هفت تا دندون رو نوبت به نوبت درآورد و برای هر کدوم یکی دو شب شب بیداری کشیدیم و دهنمون سرویس شد.

بعد هم که خودش نشست و چهار دست و پا کرد و الان هم شروع کرده به تمرین ایستادن و هر لحظه باید مراقب باشیم.

از دیروز هم یاد گرفته دس دس کنه و هر وقت لبه ی پله ی آشپز خونه میشینه و بیکارمیشه شروع میکنه دس دس و تا نگاش میکنیم دهان خوشگلش رو تا آخر باز میکنه و میخنده و ذوق میکنه.

آقا جون هم به خاطر اینکه مادرجون برای تولد آقا محمد رفته پیش خاله سکین، مهمون ماست.

من هم این چند روز تلاشم اینه که فقط یه غذای رژیمی و خوشمزه بدن گوشت قرمز بپزم که هم آقاجون بتونه بخوره و هم خودمون و  هر لحظه هم مراقب آقا رضا باشم.

با رضا صدای حیوانات و اعضای بدن و دس دس و سر سر کار میکنیم  و با آقا سید حسین تمرینات ریاضی و خواندن داریم و اینکه روابط خوبی با آقا رضا برقرار کنه که خوبیش پایدار هم بشه.

این روزها هم میگذره. هم سختی شون و هم شیرینیش، فقط من دیگه دارم هویت شغلیم رو از دست میدم و واقعا نمیدونم بعد ار اتمام مرخصی استحقاقی تا شروع مرخصی بدون حقوقم که یکی دو ماهی طول میکشه چطور باید برم سر کار.

رژیمم هم خیلی خوب بود. توی دو ماه و نیم 5 کیلو کم کردم که با توجه به اینکه فقط دو کیلو اضافه وزن دارم راضی کننده بوده اما هنوز تا وزن ایده الم 3 تا 5 کیلو دیگه باید کم کنم. میخوام از یه هفته دیگه رژیم دو هفته ای کانادایی بگیرم و دیگه به زندگی عادی ام برگردم.

اما مهم تر از رژیم کنترل خوردنم هست. تا حالا به خاطر شرایط بارداری و زایمان و ... مجبور بودم زیاد و خوب بخورم ولی حالا دیگه باید این رویه رو بزارم کنار و فقط به اندازه ی حداقل  نیاز یک نفر بخورم که این نمیدونم چرا برام اینقدر سخته.

ولی بالاخره درست میشه. میدونم. چون از اوایل آبان که تمرین کردم رویه ام رو تغییر بدم خیلی خوب بوده و بهتر هم میشه.

کنار همه ی اینها دنیا اومدن آقا محمد هم هست که باید هی برم بهشون سر بزنم چون مادر و بچه خیلی نیاز به مراقبت دارن و مادر جون واقعا نمیتونه و خیلی براش سخته. کاش میشد یه هفته کامل برم اونجا اما خب نمیشه.

همه ی اینها رو گفتم که بگم چرا  این روزها یه خونه ی به ریخته داریم... و این که مقاله و کتاب و دکترا خوندن فعلا پر....


احوال خودم و زبان دوم و شناخت احساسات و ... (با تاخیر منتشر شده )

28 تیر ماه 1396

این روزها دارم کتاب حرکت از علی صفایی رو میخونم...

نوشتن کتابم و ورزش با اینکه همیشه توی اولویتهام هست اما با وجود این فسقلی همیشه فوریت های زیادی دارم... باید چه کار کنم؟

 کمک گرفتن از دیگران و نه کمک دادن به آنها در حالی که خودم گدای یه ذره وقتم. خدایا بهم وسعت وقت و خواب خوب روزی کن.

یه هفته دیگه مهمونهای عزیزی دارم...

کارهای ساختن طبقه پایین هم از بعد از ماه رمضان شروع شده و به خوبی داره پیش میره

و اما پسرمون

از دیشب شروع کردم که اتاقت رو جدا کنم. شب اول چندان موفقیت آمیز نبود. اما خب من به تو و خدایت ایمان دارم.

یکی دو روز هم هست که وقتی میخوام پوشک کنم فرار میکنی و این یعنی از پوشک بدت میآید و آماده ی همکاری هستی برای از پوشک گرفتن. 

یکی دو هفته هم هست که موقع جیشت رو اعلام میکنی.

زبان اول حتی در تطبیق ضمایر با فعل کامل و درست هست البته هنوز زمانها نه

زبان دوم هم ظاهرا موفقیت آمیز بوده: silly day, OK may, mamy day, وان تا تن، شناختن ایت 8

امروز تو مینی پارک حسین مختومی هیچ مراجعه ای به مامانش نداشت به عکس تو

 و دیروز که مامانش 3 ساعت باهاش نبود اصن یادش نبود...

دیروز توی هال بودی و من توی بهار خواب. صدا زدی مامان و دویدی سمتم اومدم پیشت میگم چی شده؟ میگی ترسیدم میگم از چی میگی صدا موتور. احساسات رو هم خوب میفهمی و بیان میکنی. امروز بهت میگم بریم باهام بازی کنیم، منو میبوسی و میگی من دوست دارم


نقاشی و هنرمندی (با تاخیر منتشر شده )

امروز 8 بهمن 1395

خیلی روز شیرینی بود برا هردو مون. یه رول کاغذ الگو آوردم و به یه طرف دیوار اتاقت چسباندم. بعد هم با کاغذ نصف اتاقت رو فرش کردم. مداد رنگی و پاستل هم ریختم جلوت. اولش یک کمی روی کاغذ با پاستل ها خط خطی کردی و بعد دیگه توجه نکردی. رفتیم خونه آقاجون بعد از چهار ساعت که برگشتیم لحظه ی شیرین ماجرا شروع شد: پاستل آبی رو و ردایی و بعد روی سرامیک جلوی در خط کشیدی، بعد روی سطل آشغال امتحانش کردی، کمد و دیوار و چهار چوب فلزی در و سرسره و موکت اتاقت و البته شلوار بابا، بقیه جاهایی بود که رنگ دادن پاستل رو روشون امتحان کردی. و شیرین تر اینکه هر خط کوچکی که رو دیوار میکشید بر میگشتی به من و بابات نگاه میکردی و میگفتی به به.همین آزمایش گری رو برای صدای  مضراب بلز: روی موکت، کارتن اسباب بازی، خود بلز و کاسه ی پلاستیکی اسباب بازی ها امتحان کردی. جالب ترین قسمت برای من این بود که بعد از امتحان صدای مضراب روی موکت و کارتن و بلز، کاسه ی اسباب بازی هات رو خالی کردی و روی اون هم امتحان کردی.

همه ی این کارها رو کاملا خود انگیخته انجام می دادی و من و بابات فقط نظاره گر بودیم. من دوستت دارم خدا هم دوستت داشته باشه. 


یک سال و دو ماهگی

امروز 25 آبان هست. 25 آبان 95. تو شیرین شده ای؛ آنقدر که فکر میکنم هیچ عسلی در دنیا به شیرینی تو نمیرسه. این روزها من سرم شلوغ هست. 24 ساعت در هفته سر کار میرم و این برای من یعنی شلوغی سر؛ البته اگر بهش اقتضآات سن تو رو هم اضافه کنیم که دیگه میشه واویلا. اقتضای سن تو یعنی بد غذایی، بد غذایی یعنی اینکه همیشه حداقل دو نوع غذا آماده ی خوردن در یخچال باشه که تو شاید از یکیش خوشت بیاد و بخوری اون هم  در حدی که سیر بشی و گرنه خودت رو میخوای با شیر من سیر کنی که همچین چیزی امکان نداره. چون تو بزرگ شده ای و دیگه این شیرها سیرت نمیکنه. و وای به وقتی که بخواهی خودت رو با شیر من سیر کنی. هر دو خیلی خیلی اذیت میشیم. و بنابراین اگه غذای مورد علاقه ی تو آماده نباشه، فکر کن که چه اوضاعی میشه. حالا به این شرایط، دمدمی مزاجی کودکان رو هم اضافه کن. گاهی از یه غذایی خیلی خوشت میاد و گاهی اصلا از اون غذا نمیخوری.  خلاصه بساطی داریم که بیا و ببین. 

این  روز ها عاشق دنبال بازی هستی. عاشق اینکه در حین دنبال  بازی، من یه دفعه از پشت مبل در بیام و غافلگیرت کنم؛ از شدت ذوق، دستت رو با پنج انگشتش تا مچ فرو میکنی توی دهنت و قاه قاه میخندی و دوباره فرار میکنی که یعنی من بیام دنبالت. 

بیشتر از چهل تا کلمه بلدی که بگی و این غیر از مفاهیمی هست که میفهمی. تقریبا بیشتر حرفهای ما رو میفهمی و عکس العمل مناسب انجام میدی. مثلا وقتی با خاله فرشته راجع به آب بازی صحبت میکنیم، تو میگی حموم البته بدون اینکه ما کلمه ی حموم رو بگیم. یا اینکه وقتی میگم بیآ این طرف میای. و یا ...

اما همه ی اینها به کنار، من ناراحتم. ناراحت اینکه چرا من که حساب همه چیز رو میکنم، حساب وابستگی تو به مک زدن، از دست در رفت. یعنی اینقدر که به خوبی دایه ات اطمینان داشتم و خوشحال بودم از بودن همچین دایه ای در کنار تو، یادم رفت که یه بچه ی یه ساله بیشتر از اینکه به یه دایه ی خوب نیاز داشته باشه به بودن کنار مادر و مک زدن نیاز داره. این شد که رفتم سر کار و تازه بهد از یکی دوهفته فهمیدم چه اشتباهی کردم که دیگه  قابل جبران هم نبود. مخصوصا اینکه بعد از سرکار رفتنم دایه ات گفت که فقط شش ماه میتونه با تو باشه و بعد از اون دیگه من باید تو رو بسپرم دست کس دیگه، چیزی که من  ناراحتم میکنه. خیلی زیاد  و از حالا باید به فکر چاره باشم.

شاید روزی ده بار خون تو رگهام منجمد میشه وقتی به این فکر میکنم که تو الان به وجود من نیاز داری و من کنارت نیستم. 

اما از طرفی هم این شرایط خواست خدا بوده (برای اینکه من قبل از سرکار رفتن، سعی کردم همه ی جوانب رو در نظر بگیرم و همه چیز رو پیش بینی کنم، اما با این وجود، بعضی چیزها از دستم در رفت، که البته خواست و اراده ی خدا بوده ) برای همین من مطمئنم او خودش هوایت را دارد.