نشستن آقا رضا و نقشهای آقا سید حسین


خدایا این روزها، عجیب روزهای شیرینی هستند. امروز رضا برای اولین بار لذت نشستن رو تجربه کرد و چند ساعتی اون هم خونه ی مامان هی نشست و هی بازی کرد.
آقا سید حسین هم که هر چی از شیرینی اش بگم کمه.  هر روز در یه نقش فرو میره.
امروز استا نجار بود. عزیزمه
نقش هاش هم این جوری معلوم میشه که صبح که چشمهاش رو باز میکنه اولین چیزی که درگیرش میکنه همونه. از اون لحظه به بعد هر لحظه ای که بهش بگی آقا سید حسین  میگه من سید حسین نیستم من استا نجارم
نقشهایی دیگه ای که گرفته
دکتر
پلیس
بابای اون پسره، کدوم پسره؟ همون که اسمش ویلا ئه فامیلش گاردی
مهندس

روزانه نوشت

ساعت 12 و نیم  شب
خدایا به خاطر این روزها شکرت میکنم
عاشق این دو تا پسر گوگلی هستم. یه سه ساله ی شر و شیطون و دوست داشتنی و یه کوچولوی شیرین.این روزها کافیه یه اسباب بازی جذاب بدم به دست رضا، پوشکش خشک باشه و شکمش هم سیر، دیگه هیچی از من نمیخواد. مثل امروز خونه مادر جون و دیشب خونه عمو سید جعفر. اونوقت من با خیال راحت به سید حسین میپردازم

پایان 11 ماهگی

تو سه روز است که 11 ماهت را تمام کرده ای و وارد 12 ماهگی شده ای و این یعنی 12 ماه تمام عاشقانگی و مادرانگی من...

فردا جمعه است و من برای تو می نویسم در حالی که دارم دعای کمیل گوش می کنم. برای تو که امیدوارم خداوند در پناه رحمت بیکرانش، بهترین ها را برایت رقم بزند.

با اینکه خیلی از یادداشت هایم به خاطر مشکلات کامپیوتر خونه، از بین رفت اما حالا دوباره می خواهم یادگیری هایت را دقیقا ثبت کنم:

کلماتی که آنها را به جا و درست به کار میبری: مامان، بابا، آتیش، بده، آب بده، هاپوووو، بع بعی و شعر بع بعی میگه رو تا آخر (البته به جای اون نع نع وسط هم میگی بع بع ، آبجی، حاجی، بچه، باشه، باه (ماه)، آمپ (لامپ)، ام منه (از منه )،

کارهایی که بلدی: ادای عطسه، ادای سرفه کردن، ادای الکی خندیدن، روشن و خاموش کردن پنکه، نی نوشابه رو فرو میکنی تو نوشابه، وقتی میگیم سر سر سرت رو به چپ و راست تکون میدی، وقتی میگیم  کله، سرت رو میاری جلو و میزنی به سر ما، دس دس، سینه زدن، بالا رفتن و پایین اومدن کامل و بدن خطر از پله ها (پله های خونه و سر سره)، بالا رفتن از قسمت سرسری سرسره

مواردی که مصادیقش رو بلدی: ساعت، پنکه، اسپی لت، فیلم، تلفن، ماه، لامپ، ستاره

گوشی تلفن رو میگیری کنار گوشت و امروز هم گوشی سیار رو گرفته بودی و آنقدر گفتی حاجی که من مجبور شدم زنگ به آقاجون، 

****

امروز، بعد از هفته ها دوندگی، کارهایم آبدیت شدند و من حالا با خیال راحت، بعد  از نوشت این مطالب، میخوام برم بخوابم و از فردا برای شهریور و سال تحصیل جدید برنامه بریزم. خدایا به امید تو

آبدیت یعنی: وقتی که کارهای عقب افتاده ندارم و کار خاصی هم برای انجام دادن ندارم جز مقالات و کتاب هایمم...


شش ماهگی

پسرک عزیز و ناز مامان،  تو این روزها موجود کوچولوی شیرینی شده ای که با صداها و اداهات، دل من و بابایی و صدالبته دیگران رو می بری.

صبح که از خواب بیدار میشی، بدون هیچ اعتراض و یا سرو صدایی، شروع می کنی به گفتن پوهههه . آره پوه ه ه ه، در حالی که با آرامش و کنجکاوی به دور وبرت نگاه می کنی و دستت توی دهانت هست.

تو کوچولوی چاق و تپلی، شده ای دوست داشتنی ترین و شوق آورترین موضوع زندگی من...

ترتیب یادگیری حروف: با با، پوههه، جیزززز، ت، ث


پی نوشت: این روزها میزبان پدرم، پدر فوق العاده نازنین و دوست داشتنی.

پدر، خانه ی ما را پر از نور رفت و آمد فرشته ها کرده: صبح نماز شب می خواند و به مسجد می رود، ظهر همین طور و بعد شب ...

دوستش دارم...


پایان پنج ماهگی و من و تو و خود خواهی ممنوع

پایان پنج ماهگی

چیزهایی که یاد گرفتی: بابا. البته هنوز مفهومش رو نمی دونی. گاهی مممم و ننننن هم می گی.  یه وقتایی مدام اینا رو تکرار می کنی.

با امروز سه روز می شه که تو رورک گذاشتیمت  و تو از همون روز اول هم خیلی خوب از پسش بر میومدی. البته زودتر هم می شد بذاریمت اما هم به دلیل آماده نبودن روروک و هم احتیاط های دیگه، نذاشتیمت.

غلطیدن که از دو هفته ی پیش شروع کردی ولی نه همیشه. گهگاهی. و دیگه اینکه هنوز از این قابلیتت استفاده نمی کنی. مثلا اسباب بازی کنارت باشه و با غلطیدن بتونی بهش دست پیدا کنی، این کار رو نمی کنی. دیروز برای اولین بار توی خواب غلطیدی اونم دوبار. اینا همه زنگ خطره برای من که باید از این به بعد بیشتر مراقبت باشم. دیگه اینکه هنوز کنجکاو لمس کردن همه چیز نیست. مثلا امروز با اینکه با رورکت به یکی از گلا نزدیک شده بودی مام بهش دست نزدی و فقط با دقت نگاش می کردی.

مطلب دیگه هم در مورد شناختن منه. 16 بهمن رفتیم خونه خاله رقیه. برای خرید یه نرم افزار مجبور شدم حدود یه ربعی برم بیرون و تو رو پیش خاله رقیه بذارمت. وقتی برگشتم دیدم داری گریه می کنی و اعصابت خورده. وقتی گرفتمت بغلم دیگه آروم شدی. خاله رقیه می گفت شیرش رو هم نخورده بودی و فقط گریه کرده بودی. تازه وقتی اومدی بغلم و شیر خوردی، وقتی بلندت کردم بادگلو ت رو بگیرم  سرت رو روی سینم گذاشتی و تا چند دقیقه همین طور موندی. اینا همه یعنی اینکه من باید بدونم که دارم میشم همه ی دنیای تو. دارم میشم همه ی دنیای تو و باید یادم بماند که دنیای تو با هر حرکت من می تونه پر از شادی یا غم یا تحقیر یا نارحتی بشه. پس باید خیلی مواظب رفتارهام با تو باشم و تو باید در اولیت همه ی کارهام باشی تا دنیات پر از شادی بشه. خدایا کمکم کن.

دیگه اینکه تو دعوا رو قشنگ می فهمی. هفته ی پیش، یه شب برای انجام کارهای عقب افتادم تا 5 صبح بیدار بودم. وقتی خوابیدم تو برخلاف هر روز که ساعت 8 یا نه بیدار می شدی ساعت 7 بیدار شدی. با این حال امیدوار بودم که مثل هر روز بعد از دو ساعت می خوابی. اما دریغ از یه چرت یک ربعه. بعد از سه ساعت که حسابی با خودت کلنجار رفتی و نخوابیدی، باهات دعوا کردم و آوردمت تو حال تو رورک. چند بار به صورتم نگاه کردی و خندیدی اما من اخمت کردم، دیگه بهم نگاه نکردی تا وقتی که خودم بهت خندیدم ... روز بدی بود اما تجربه های زیادی کسب کردم. فهمیدم برای تربیت یه انسان شاداب، خودخواهی مطلقا ممنوعه و البته چیزهای زیاد دیگه.