در جای خاصی از تاریخ زندگیم ایستاده ام: مادر یک پسر سه ساله ی سرتق و یک کوچولوی 4 ماهه ی شیرین
با تمام توانم دارم مبارزه میکنم، ابعاد جدیدی از وجودم رو کشف میکنم، به پسرک سه ساله ی مان، زندگی و مهارتهای کاربردی یاد میدهم، کوزت کاری میکنم، سعی میکنم به وجودم سروسامان بدهم و ....
پسرک سه ساله حافظه ی عجیبی دارد: کافیست هر شعری رو سه بار برایش بخوانی دفعه ی چهارم با تو همخوانی میکند حتی اگر آن شعر داستان مجنون و عیب جوی نظامی باشد و یا داستان موسی و شبان مثنوی (این دوتا رو این روزها داره حفظ میکنه)...
کوچولوی 4 ماهه اما کنجکاوی عجیبی برای فهم دنیا داره.
پسرک سه ساله ی مان ( در حقیقت 3 سال و 3 هفته ) خواندن 100 تا کلمه را میداند حروف فارسی را کامل میشناسد حتی اگر وسط کلمه باشد... و این خواندن دنیایش را متفاوت کرده.وقتب در حال مطالعه با گوشی هستم میآید و کنارم دراز میکشد و میگوید میخواهم مطالعه ات را ببینم و شروع میکند کلمه هایی را که بلد است از متن من پیدا میکند و بلند بلند میخواند و من غرق در حیرت و تعجب میشوم از این همه دقت و علاقه.
امروز هم بعد از سه سال آزادی عمل کامل داشتن در خصوص نقاشی، برای اولین بار شروع کرد به کشیدن نقاشی های قابل فهم ما. صورت دوقلوها رو کشید و یه خانم چادری.قبلنا باید توضیح میداد تا ما بفهمیم که در ذهنش چی بوده اما از دیروز نیاز به توضیح دادن نداره و نقاشی هایی شبیه واقعیت میکشه و این یعنی یه گام به جلو.
مهد رو هم اصلا قبول نمیکنه. میگه میرم خونه خاله. از هفته آینده شروع میکنم ببینم واقعا خونه خاله میمونه یا نه. برای کم کردن وابستگیش باید به فکر اساسی کنم....
دیگه این که در جریان فرزند پروری خسته و ملول شدم... اولویت و فوریت بندی رو کنار گذاشتم انگیزه هام برای خودسازی کم شده و دارم خودم رو از یاد میبرم... اما میخوام تلاش کنم این جوری نشه. خبر چاپ مقاله ای که 6 سال پیش نامه ی پذیرشش رو گرفته بودم، میتونه امیدوارکننده باشه و انگیزه دهنده برای چاپ کتابم. تا ببینم چی میشه.
میخوام شروع کنم برای دکترا بخونم تا یه کمی از روزمرگیم کم کنم و زمانم رو مفیدتر مدیریت کنم. اینم باید ببینم امکانپذیر هست یا نه...
میخوام بورس رو یادبگیرم و سهام بخرم. البته شروعش کردم اما خب خیلی کار داره. امیدوارم موفق باشم.
با همسری شروع کردیم مهارت نجاری رو تجربه کنیم. به عنوان اولین پروژه، ساخت یه کتاب خونه ی شکیل برای هال پذیرایی، با موفقیت به اتمام رسید. خدا رو شکر. هم یادگیری یه مطلب و مهارت جدیده و هم صرفه ی اقتصادی داره و هم برای همسری، عالیه.اما خب برای من.... بماند
من زایمان طبیعی رو انتخاب کردم اول به خاطر هیجانش و دوم به خاطر تجربه ی درد زایمان.
ساعت 1.5 بامداد 24 شهریور. مثل همه ی شبهای گذشته که رفلکس داشتم اون شب هم رفلکس شروع شد و من با بررسی گوشی جدید خودم رو مشغول کرده بودم تا اینکه درد شدید شبیه درد پریود زیر شکمم احساس کردم. اما چون زمانش کم بود خیلی پیگیر نشدم. ضمن اینکه اصلا اصلا یادم نبود که طبق سونوی اولم امروز روز بزرگ است. بنابراین اولین درد رو و حتی دردهای بعدی تا ساعت 3 رو جدی نگرفتم. اما از ساعت 3 دیدم که تعداد دردهایم بیشتر شد ضمن اینکه تند تند هم دستشویی ام میگرفت. من ضمن اینکه دستشویی میرفتم تنها چیزی که تو این لحظات به ذهنم رسید این بود که این نصفه شبی که زمان مناسبی برای بیمارستان رفتن نیست چون مامای خصوصیم قبلا گفته بود که زمان بیمارستان رفتن هم خیلی مهمه. تا می تونید تحمل کنید و زمان نامناسب که پرستارها و پرسنل بیمارستان نیاز به استراحت دارن، بیمارستان نرید تا شاهد برخوردهای نامناسب نباشین، و هنوز که تعداد دردهام زیاد نیست، پس تنها کاری که ازم بر میاد اینه که برای کاهش شدت درد از تکنیکهای کاهش درد استفاده کنم که هم دردم رو کم کنم، هم اگه قراره که زایمان کنم، منو برا زایمان آماده کنه. در نتیجه دوش آب گرم میگرفتم، راه می رفتم و نرمش های خاص انجام میدادم. تو این فاصله رختخوابم رو بردم تو هال تا مزاحم همسری نباشم و لااقل او بتواند خوب بخوابد. تا اینکه از ساعت 4 به بعد، تعداد دردها بیشتر شد و وقتی ساعت 6 صبح دیدم فاصله ی دردها کم شده، شروع کردم به اینکه دقایق فاصله ی بین دردها رو یادداشت کنم و دیدم که بله فاصله ی بین دردها سه دقیقه ای و 5 دقیقه ای و 6 دقیقه ای است و دیگه اینجا بود که فهمیدم تو قرار است بیایی. اما بازم مطمئن نبودم. دکتر تازه برای فردا برام نوار قلب جنین نوشته بود.
به خاطر دردهای زیاد، همسری رو بیدار کردم تا کمی از کمکهاش بهره مند بشم. یکی از تکنیکهای کاهش درد، ماساژ پشت و کمر هست که من قبلا به همسری آموزش داه بودم. حالا وقتی دیدم دردهام شدیدتر شده و دوش آب گرم فایده نداشت، به همسری گفتم ماساژم میداد.
بعد از ماساژ دوباره رفتم دستشویی که لکه دیدم. هرچند خیلی زیاد نبود اما خب چون نمی دونستم لکه بینی به چه خاطره، نگران شدم و به همسری گفتم دیگه کم کم آماده بشیم که بریم بیمارستان تا دکتر معاینه کنه و خدای نکرده اتفاقی برای نی نی نیفته. برای همین، دیگه دو تایی آماده شدیم که بریم. اما توی این فاصله، چون فاصله ی بین دردها رو نوشتم و فاصله ی دردها هم کم شده بود چون حدس زدم ممکنه زایمان کنم، در فاصله ی بین دردها، (اینو بگم که درد زایمان هر بار که سراغ آدم میاد، فقط 30 ثانیه طول می کشه و در فاصله ی بین دردها، هیچ دردی نیست) یه سر و سامانی به امور منزل دادم: ظرفها رو شستم و اتاقها رو مرتب کردم و خیلی سرسری ساک نوزاد رو برداشتم یعنی چک نکردم که چه چیزهای دیگه هم لازمه و تو ساک جا نمیشده و باید برش می داشتم (مث قنداق فرنگی). وقتی راه افتادیم بریم یادمون اومد به قدر کافی تو عابر بانک ها پول نداریم در نتیجه سر راه به بانکمون هم سر زدیم و پول گرفتیم و راه افتادیم به طرف بیمارستان که تو شهر کناری بود. یه پنج دقیقه که رفتیم همسری چون دید دردهای من شدید و زیاده، گفت بیا برگردیم مامانت یا کسی رو به عنوان همراه ببریم که اگه اتفاقی پیش اومد تو تنها نباشی. خلاصه از وسط راه برگشتیم طرف خونه خواهرم که مامانم اونجا بود و زنگ هم زدیم که آماده باشه. وقتی داشتیم می رفتیم دنبال مامانم، چون فاصله دردهام رو توی ماشین نوشته بودم و دیدم که سه دقیقه ای شده، مطمئن شدم که قراره نی نی بیاد. در نتیجه به همسری گفتم دنبال مامای محلیم بریم. بعد از اینکه مامانم رو برداشتیم دنبال مامای محلی هم رفتیم که این ماما خودش البته ماجراها داره.
مامای محلی من، یه پیرزن خیلی خیلی پیره که چشمهاش هم خیلی خوب نمی بینه. من شب قبل به طور اتفاقی برا معاینه و آگاهی از نظرش با مامانم رفتیم پیشش که معاینه ام کرد و به قول خودش به شکمم دست زد و گفت هنوز چهار تا ده روز دیگه وقت داره و بنابراین وقتی صبح رفتیم جلوی در دنبالش و مامانم در زد و رفت تو و بهش گفت بیاد، به مامانم گفته بود هنوز خیلی وقت داره عجله نکن من تازه دارم صبحانه می خورم بذار صبحانم رو بخورم.
یعنی من اون لحظه عاشق این آرامش و طمانینه و اعتماد خودش به علمش شدم (این رو واقعا میگم) و بهش غبطه خوردم. در نتیجه یه مقدار هم اونجا معطل شدیم که مامای محلی که ما بهش میگیم مامانچه، صبحانش رو بخوره.
تو این فاصله هم نه اینکه فکر کنید درد من کم شده که ابدا. بلکه فاصله دردها کمتر هم شده بود و من فقط با همون تکنیک تنفس عمیق و پرت کردن حواسم به اتفاقات اطرافم از شدت دردها کم می کردم.
من برای این میخواستم مامای محلی کنارم باشد چون کنجکاو بودم بدانم قدیمی ها در نبود دکتر و ... چه می کردن. دیگه اینکه همیشه علاقمند به پایداری آداب و رسوم و علوم سنتی و بومی هستم و با بردن یه مامای محلی با خودم و دادن هزینش، میخواستم قدم کوچکی در حفظ سنتها بکنم.
خلاصه مامانچه ی دوست داشتنی من اومد و با هم به طرف شهر کناری راه افتادیم.
اما از این به بعد هر چی می خوام بگم این مامانچه ی دوست داشتنی ام یه پای ثابتش هست.
توی راه که داشتیم می رفتیم وقتی دردهام خیلی شدید میشد، یه جاهایی تنها کاری که میکردم، گریه کردن بود. اون هم نه گریه کردن ارادی، که واکنش طبیعی بدنم در برابر شدت دردها، اشک ریختن بود. من اونجا بود که فهمیدم این که می گن اشک همون خون دله، یعنی چی. وقتی اشکام میومد همسری با درماندگی و ناتوانی نگام میکرد. مامانم واکنش کاملا احساسی و غیر ارادی داشت و سعی داشت فقط منو آروم کنه. اما مامانچه ی ناز و دوست داشتنی من، با دیدن این همه عجز و لابه ها و گریه های من، فقط با بی اعتنایی گفت: این داره برا شوهرش ناز می کنه.
من تو اوج درد بودم، وقتی اینو گفت، توی دلم پغی زدم زیر خنده. از این جهت خندم گرفت که فهمیدم پیرزن کاربلده. چون یکی از تکنیکهای کاهش درد، پرت کردن حواسه و اون داشت این کارها رو می کرد و خیلی هم خوب می دونست چه چیزهایی بگه که حواس من واقعا پرت بشه. خلاصه بعد از ده دقیقه عجز و لابه و بی تابی و گریه و دست و پا زدن جلوش، گفت بیا سر دلت رو معاینه کنم. بعد دست زد به زیر قفسه سینم و گفت این هنوز وقت زیاد داره، الکی گریه می کنه، این دردها که درد نیستن. آنقدر گفت و گفت و با اطمینان حرفش رو تکرار کرد که من با خودم فکر کردم شاید واقعا چیزی نیست و من زیادی شلوغش کردم. (شاید اینا خنده دار به نظر برسه ولی عین واقعیته). برای همین، سعی می کردم با همون تنفس عمیق و پرت کردن حواسم، دردهام رو قابل تحمل کنم. این اتفاقا همه تا وسط راه بود. بقیه اش رو اصلا یادم نیست که چه جوری گذشت. تا اینکه ساعت ۹ رسیدیم بیمارستان.
همین اول بگم عنوان خیلی ربطی به چیزهایی که می خوام بنویسم نداره اما به جهت اهمیتش برای تمرینات رفتاری ام نوشتمش.
از وقتی تو به این دنیا آمده ای، من در مرخصی ام. نه اینکه فقط سر کار نرم، نه؛ از لحاظ فکری و امور شخصی ام هم تعطیلم . انگار همه ی هستی داره به من می گه نگران هیچی نباش و فقط به فرشته ای کوچکی فکر کن که به خانه ات به مهمانی آمده. در نتیجه از روزی که به دنیا آمده ای، فقط به تو شیر میدهم، تر و خشکت میکنم، خوابت را تنظیم میکنم، و به اموراتت رسیدگی میکنم تا تو فرشته کوچولوی آسمانی، به زندگی زمینی ات خو بگیری. به امورات رسیدگی میکنم و احساس میکنم در جای خاصی از تاریخ ایستاده ام: روزهای خاص و خاطره انگیز اولین بار مادر شدن...
*** از آن روز و آن شب، انگار آدم دیگری شده ام و انگار دیگران هم آدم های دیگری شده اند. احساس میکنم همه عوض شدیم. نمی دانم چرا با اینکه آدم های دور و برم همه همان آدمهای سابقند اما انگار چشمهایم تازه باز شده اند و دارم ابعادی از وجودشان را می بینم که تا به حال ندیده ام.
*** این روزها دارم به برکت نوع ارتباط های جدیدی که گرفته ام، به پیشنهاد و زحمت ساجده فیلم شهرزاد را میبینم و به این فکر میکنم که چقدر جای کسی مثل بزرگ آقا در زندگی ام خالی بوده. کسی که در اتفاقات بزرگ و تلخ و واقعیات و مراحل خاص هر دوره از زندگی ام، هوای دل و روحم را داشته باشد و با بیان و کلام و حرفهای شیرین و دلپذیرش، کمکم کند آنچه را که نمی توانم تغیر دهم بپذیرم. (سکانس صحبت بزرگ آقا با شیرین برای ازدواج مجدد شوهرش ).
من می تونم برای بقیه این جوری باشم؟ یه بیان نرم و دلنشین بدون عقده های خودم و فقط با در نظر داشتن نیازهای طرف مقابل؟
*** این روزها به برکت فراغتی که از تولد سید حسین و ماندن در خانه به دست آورده ام، کارهایی را میکنم که سالها بود می خواستم تجربه شان کنم: کیک پختن، نان پختن، وبلاگ نویسی و با خیال راحت خانه داری و به امور خانه رسیدگی کردن.
*** بعد از واکسن دو ماهگی، دیشب سومین شبی بود که ساعت ده شب و بدون گریه و بی قراری خوابیدی. اون هم به برکت روش تنظیم خواب نوزادان: سر ساعتی که دوست دارم بخوابی لامپ اتاق را خاموش، فضای خانه را کاملا آرام و بی سر و صدا، موسیقی صدای آب پخش می کنم، بدون حرف زدن نوازشت می کنم و صد البته بعد از نیم تا یک ساعت خواب عمیق و آرام تو شروع میشه. البته شب اول یک ساعت و نیم طول کشید و دیشب ۴۰ دقیقه. اما بالاخره خوبی اش این است که تا صبح فردا ساعت ۱۰ یا ۱۱ صبح می خوابی و فقط هر یک ساعت و نیم یک بار برای شیر بیدار می شوی. البته ساعت ۱۲ شب تا ۶ صبح فقط یک بار بعد ۳ یا ۴ ساعت بیدار میشی اما قبل و بعد از ساعت۱۲ فاصله ی شیر خوردنهات همون یک ساعت و نیمه. نکته ی جالب اینه که توی جستجوها نوشته بود که باید حداقل تا سه شب به این روش پافشاری کنید تا نوزاد شب رو بفهمه و به اون ساعت خوابیدن عادت کنه. منظور از پافشاری این بود که حتی اگه سر حال بود و می خواست حرف بزنه باهاش حرف نزنی و فقط نوازشش کنی تا بخوابه. با اینکه روش سختی بود چون تو اون ساعات، تو کاملا سرحال بودی و می خواستی و منم می خواستم باهات حرف بزنم اما به صلاحت بود برای تنظیم خوابت جلوی خودمو بگیرم و فقط کنارتو دراز بکشم و نوازشت کنم.تنظیم خواب به این خاطر اهمیت داره که خواب، تاثیر مهم و زیادی بر رشد نوزادان داره.
*** حالا که شبا خوب و زود میخوابی، بعد از سه ماه تصمیم جدی گرفتم تا از این فرصت و فراغتِ بودن در خانه، برای انجام بعضی کارهای شخصی مثل کتاب و مقاله استفاده کنم. خدایا کمکم کن و تنهایی هایم رو پر بار کن. تنهایی هایم را با خودت پر کن و منو پر بار کن. آمین.
رفتیم خونه عمه آمنه. محدث و کبری هر دو با تو صحبت میکردند. تو هی به محدث نگاه میکردی هی به کبری. برای اولین بار بود توجهت رو تقسیم می کردی و این یعنیییی تو داری لحظه به لحظه بزرگتر میشوی، یعنیییی ذهن تو لحظه به لحظه دارد قد می کشد، یعنیییی دارد لحظه به لحظه به تجربیات من، به تجربیات مادرانه ام اضافه می شود...
از اینها که بگذریم تو این روز ها خودت را برایم لوس میکنی. ناز میکنی و قهر. مثلا امشب که تو خوابت نمیبرد و روی پاهام بودی و منم داشتم با رقیه تو تلگرام صحبت میکردم وقتی میدیدی توجهی بهت ندارم سر و صدا و غرغر میکردی که بهت توجه کنم. منم اول هر از گاهی نگاهت می کردم تا ساکت بشی، اما تو به این چیزها راضی نمی شدی. باید باهات حرف میزدم تا آروم بگیری.
عسل مادر تو خودت رو برام لوس میکنی. مثلا با اسباب های بالای تختت سخت مشغولی و وقتی من میام تو اتاق و منو میبینی شروع میکنی به سر و صدا و قان و غون کردن و حتی گریه کردن؛ به حدی که بیام برت دارم و بغلت کنم. این یعنی اینکه وجود تو همه جور به من وابسته اس، من همه ی دنیای توام.
این که همه ی دنیا کسی باشم یه حس و تجربه ی جدیده. اینکه یک نفر به شدت تحت تاثیر توئه، اینکه یک نفر هر طور تو بخوای رشد میکنه، بزرگ میشه و شاید تمام عمر به همون گونه زندگی خواهد کرد چیزی که با اینکه خیلی دنبالش بودم اما وجود نداشته و حالا به وجود اومده. تو.....
فکر کنم باید عاشق بشی. عاشق اون کسی که تو همه ی دنیاشی. این چیزی که باید این روز ها بهش عمیق بشم. تا بتونم باهات ارتباط بیشتری بگیرم. الان بیشتر در حد احساس وظیفه و تا حدی رحمت و عطوفت و دلسوزی مادرانه دارم باهات زندگی میکنم و به نیازهات جواب میدم.
اصلا حالا وقت خوبیه که برات بنویسم از اولین دیدارمون:
وقتی که تو اومدی تو دلمون، خیلی خوشحال شدم. تو نتیجه ی خواست من و پدرت بودی و ما نمیدونستم که خدا تو رو به ما خواهد داد یا نه، در نتیجه وقتی که جواب مثبت آزمایش رو از پشت تلفن شنیدم، انگار که واقعا همه ی دنیا رو به من داده بودند. من دوست داشتم زودتر برای داشتنت اقدام می کردیم، اما پدرت موافق نبود و در نتیجه من مجبور شدم دو سالی صبر کنم. در تمام مدت این دو سال، دلم با دیدن هر بچه ی کوچولو غنج می رفت و هر بار که دستهای کوچولو ی یه نی نی رو نوازش می کردم، یا از پشت ویترین مغازه های فروش لباس های کودکانه، لباس های کوچولوها رو میدیم، از ته دل از خدا می خواستم یکی از این کوچولوهای دوست داشتنی اش رو به من هم بده. با خودم فکر میکردم یعنی میشه خدا یه کوچولوی صحیح و سالم و شیطون و کنجکاو و دوست داشتنی اش رو به من بده تا من باهاش بازی کنم، بخندم، بدوم، حرف زدن یادش بدم، حمومش کنم، با هم بریم پارک، با هم شادی کنیم، با هم کاردستی درست کنیم، گل بازی و آب بازی کنیم، تو رودخانه ماهی بگیریم، با هم بریم جنگل انواع سنگها و برگ ها و درختها رو ببینیم و لذت ببریم از خلقت خدا.
نخند، من واقعا فکر می کنم زندگی خدایی یعنی عمل به وظایف و یکی از وظایف هر مادری همین هاست. دقیقا همین ها، اینکه با یه کودک، کودک باشی، اینکه زندگی یک کودک رو پر کنی از حس های خوب، اینکه به نیازهاش جواب بدی، چیزهایی که فکر میکنم در کودکی من خیلی کم بوده... و حالا امیدوار خدا این توفیقات رو بهم بده و البته توفیقات دیگر هم...
من دوست داشتم خدا بهم کسی رو بده که یادش بدم با همه مهربونه باشه، یادش بدم قدر دان نعمت های خدا باشه، یادش بدم به حقوق دیگران و به وجود انسانها مطلقا احترام بذاره و از همه مهمتر اینکه مراقب وجود ارزشمند خودش باشه و یادش باشه که خوبی های اون، دنیا رو به جای بهتری برای زندگی همه تبدیل میکنه.
یعنی اون چیزهایی که فکر می کردم، یک کودک برای زندگی شاد کودکانه به آنها نیاز دارد، و چیزهایی که برای زندگی انسانی در این دنیا لازمه که داشته باشی. البته اینهایی که این جا نوشتم، همه اش نیست.
وقتی جواب آزمایش مثبت شد از خدا تشکر کردم که به من فرصت این کارها رو داده و از آنجایی که این کارها برام خیلی با ارزش بودن، این بود که احساس کردم خدا دنیا رو بهم داده.
بعد تمام مدت چهار ماه اولی که تو دلم آمدی، هیچ چیزی ازت نمیفهمیدم غیر از ویار خواستن چیزهای جورواجور و ترش.
بعد از این هم که ویارم تمام شد، از پایان پنج و اوایل شش ماهگی، تکونهات رو حس می کردم اما هنوز هم باهات ارتباط نگرفته بودم.
تا اینکه یه فایل از ریلکسیشن برا دوره ی بارداری دستم رسید و اون کمکم کرد که حست کنم و کمی باهات ارتباط بر قرار کنم.
تا وقتی که تکانهای تو، تو دلم زیاد شد، اما باز هم من ارتباط زیادی باهات نمی تونستم برقرار کنم. چرا برات لالایی می خوندم، قصه می گفتم، حرف های خوب برات میگفتم، بابایی برات سوره ی نور می خوند، اما تمام این ماهها، کارهایی هم که در قبال تو انجام میدادم، وظایفی بود که به عنوان یه بانوی مسلمان از خودم انتظار داشتم در قبال فرزندم انجام بدهم.
حتی چله ای که نشستم هم جز وظایفم میدونستم و علاقه ای هم که بهت داشتم خیلی کلی بود، مثلا علاقه ام به تو به عنوان یکی از بندگان خدا.
تا اینکه ...
تا اینکه درد زایمان اومد سراغم. اون هم نه همون اول درد زایمان بلکه بعد از اینکه۴ساعت درد کشیدم و مطمئن شدم که این درد، درد زایمانه، اون جا بود که دیگه وجود تو رو به عنوان یه موجود کاملا مستقل پذیرفتم و درک کردم و باهات ارتباط برقرار کردم، باهات صحبت کردم که اگه امکانش هست امروز نیای. چون من هنوز یکی دو تا کار دیگه داشتم که باید قبل از اومدن تو انجامشون می دادم...
اما انگار تو تصمیمت رو گرفته بودی و این شد که من ساک بیمارستان رو بستم، و با بابات و مادر جون راهی بیمارستان شدیم...
دفعه ی دوم هم که باهات ارتباط گرفتم و با تو صحبت کردم اون جایی بود که درد زایمان خیلی بهم فشار میاورد. باهات صحبت کردم که راحت دنیا بیای و زیاد منو اذیت نکنی...
۱.۵ ساعت بعد از این صحبت، تو به راحتی و البته با دردهای معمول زایمان دنیا اومدی، و لحظه ی تولدت و اولین دیدارمون برام خیلی جالب بود، وقتی آخرین درد رو کشیدم و تو از دلم اومدی تو این دنیا اول فقط درد بود و سکوت. انگار همه ی دنیا سکوت کرده بودند تا من فقط یک صدا رد بشنوم: صدای گریه ی یه موجود خیلی کوچولو که با جیغ (اینگه اینگه) می کرد. یه موجود کوچولو که به محض اینکه نافش رو بریدند و آخرین رشته ی اتصال ما با هم رو هم جدا کردند، همچنان جیغ می زد و به محض اینکه انداختنش رو دلم و قلبم، ساکت ساکت شد.
بعد از اینکه ساکت شدی بهم گفتن به تو شیر بدم. تو خیلی متین کمی از شیر منو خوردی و دیگه مک نزدی، اونجا بود که دیگه پیچیدنت تو یه پارچه و گذاشتنش رو تخت کنار من تا تمیز کنن و لباسها رو بپوشن. وقتی ماما داشت کارهای مربوط به من مثل بخیه و اینا رو انجام می داد من تو رو نگاه می کردم که چقدر آروم داشتی با دقت اطرافت رو نگاه می کردی. و اینها همه برایم جالب بود و اولین حسهام به تو فقط همین نظاره کردن کارهایت بود بدون هیچ قضاوتی در احساس یا عقل. و البته کمی آمیخته با احساس مسئولیت چیزهایی که برات در نظر داشتم و فکر میکردم خدا از من انتظار داره در قبال تو انجامشون بدم.
در تمام این مدت تا روز بیست روزگی تو، من همین حس رو داشتم، و البته یه حس دیگه هم اضافه شده بود، اون هم حس رسیدگی به یه کوچولوی فوق العاده ناتوان، که حیاتش و آرامشش به شدت به من وابسته بود...
تا بیست روزگی تو...
تا اینکه در بیست روزگیتا اتفاق عجیبی افتاد، وقتی داشتم مثل همیشه از سر احساس مسیولیت باهات حرف می زدم و ناز می کردم تو لبخند زدی... اره، دقیقا، تو لبخند زدی و انگار رشته ی جدیدی از ارتباط و علاقه بین من و تو به وجود اومد.
من به لبخند قشنگ و دوست داشتنی تو معتاد شدم و از اون به بعد هر کاری می کردم که تو بخندی... هر کاری می کردم که دنیای کوچکت پر شود از خنده. ..
و علاقه ی من به تو تازه پا گرفت، از لبخند تو و از لبخندهایی بعدیت آبیاری شد...
25 آبان 94
نمی دانم پدر و مادر من دقیقا با چه نیتی واسطه ی آمدن من به این دنیا شده اند اما من واسطه ی دنیا آمدن تو شدم برای اینکه....
من واسطه ی دنیا آمدنت شدم چون فکر کردم من فقط یک واسطه ام، و تو قبل از آن که فرزند من باشی، بنده ی خدایی و اگر خدا نخواهد تو نخواهی آمد هر چند من بخواهم. این واسطه بودن و مشارکت در امر آفرینش، عجیب به بارداری ام کرامت می بخشید و باعث میشد من خودم رو جمع و جور کنم.
اما این مسئله که من تنها یک واسطه بوده ام دلیل نمیشه وظایف و مسئولیت هایم را نسبت به تو انجام ندم.
اما هدف تربیتی و دورنمای تربیتی ام برای تو اینه که جوری تربیتت کنم که بنده ی خوبی برای خدا باشی و دیگه این که کمکت کنم تا بتوانی تمام استعدادهای خدادادی ات را شکوفا کنی. کمکت کنم و به تمام استعداد هایت جامه ی فعلیت بپوشانم و هر که تو را میبیند یاد عظمت و مهربانی و بزرگی و قدرت خدا بیفته.
نکته ی دیگر هم که فکرم را خیلی مشغول میکند این نکته است که یکی از مامان های فامیل ما، وقتی بچه هاش انتظاراتش رو برآورده نمیکردن مدام بهشون سختی های دوره ی بارداری و دنیا آوردن و خرج هایشان را تذکر می داد. در حالی که من فکر میکنم من که تصمیم به بچه دار شدن میگیرم پس همه ی مسئولیت های را هم باید بپذیرم، و همان طور که از شیرینی های لذت میبرم تلخی های را هم تحمل کنم. نه اینکه لذت باردار بودن را ببرم و منت سختی ها را بر بچه ای بگذارم که خودش هیچ نقشی در به دنیا آمدنش نداشته. حتی اگر قرار است از سختی ها بنالم بهتر است پیش خود خدا بنالم. نه پیش خود بچه که او را هم دچار احساس شرم و گناه از بودنش بکنم.
شاید هم این هم شانس ما دهه شصتی هاست که مادر امون نگاهشون به ما نگاه یه نیروی کار بوده و بس.