ده روزگی

ده روز است که از آمدن تو به این دنیا میگذرد. ده روزی که زندگیم کاملا عوض شده.

امروز، ده روزگی تو، همزمان است با عید قربان. پدر بزرگ قرار است در گوشت اذان و اقامه بگوید و اسمت را بگذارد. اسمت را در گوشت بخواند که تو بفهمی و بدانی و دیگران بدانند که تو سید حسینی. برای من خواندن اقامه و اذان در گوش تو، فقط یک رسم نیست. خواندن نامت در گوشت هم همین طور.

این کار برای من، یعنی خواندنِ آوازهای خوب، بودن در گوش دل تو. یعنی  گفتن جملات ناب و رازهایی از زندگی خوب و انسانی در گوش جان تو... یعنی به کمک طلبیدن تمام هستی برای انسان ماندن تو... 

این که حالا در ده روزگی تو میخواهیم اسمت را بخوانیم به این معنی نیست که در این مدت، اسمت را در گوشت نگفته باشم یا اذان  و اقامه در گوشت نگفته باشم. چرا که از همان اول که نیتِ داشتنت را کردم، عهد بسته بودم که اگر پسر باشی، نامت را حسین بگذارم و بعد از آن و بعدها هم که آمدی توی دلم و بعد از آن هم که دنیا آمدی، مدام در نجواهای عاشقانه ام با تو، حسین میخواندمت. با این حال دلم می خواست  این رسم اسم  گذاری را برایت انجام دهم. اما نمی دانم کم کاری من بود یا دیگران، که برگزاری این رسم تا ده روزگی ات به تاخیر افتاد. به این خاطر می گویم دیگران که من دلم می خواست آقاجون، اذان و اقامه و اسم خواندنت را انجام دهد که آقاجون هم نبود. یعنی اصلا از وقتی تو دنیا آمدی نبود. دشت شاد بود و روز هشتم تولد تو  اومد کا شرایط مناسب برا انجام این کار نبود.


 چند ساعتِ بعد نوشت: امروز رفتیم خونه آقاجون، هوا یکی از آن هواهای دلچسب و خواستنی پاییز بود. آفتاب نرم پاییز، نسیم نرم و دلپذیر و فرشی که مادر جون زیر درخت پرتقال انداخته بود؛ همه و همه خاطره ی امروز را به یاد ماندنی تر کرد.

خانواده ی تیموری گوسفند عیدی زهرا رو آورده بودن و آقاجون اینا مشغول کباب کردن و بسته بندی گوشتها بودن. وقتی ما رفتیم، آقاجون کارش رو رها کرد، وضو گرفت و تو رو بغل گرفت.

در تمام مدتی که آقاجون داشت این آیین قشنگ خواندن اذان و اقامه در گوش تو رو به جا می آورد، تو با چشم های باز و کنجکاو، بهش نگاه می کردی و محو او بودی، حتی وقتی آقاجون می خواست نماز بخونه و تو رو برد کنار خودش گذاشت تا نماز خواندنش رو ببینی هم، با دقت به او و اطرافت نگاه میکردی. من هم در تمام مدت، از تو  و آقاجون عکس می گرفتم و در تمام مدت خدا را به خاطر داشتن تو و آقاجون شکر میکردم. 


نوشتن در وبلاگ

 بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، و حساب و کتاب، تصمیم گرفتم یادداشت هایم برای تو را را در محیط وب بنویسم. البته هنوز توی انتخاب اسم وبلاگ موندم اما در مورد اون هم همین روزها به نتیجه خواهم رسید. منتظرم خدا یه اسم مناسب به ذهنم بیاره. 

امروز یک ماه از روز بزرگ میگذرد. روز زایمان من، روز قشنگ تولد تو. میدانم یادداشت هایم جاودانه نخواهد بود و شاید تنها کاربردشان مثلا این باشه که تو بعدها یک روزی نگاهی به اینها بیاندازی و بگویی مادر چقدر حوصله داشته. اما من می خواهم بنویسم چون حیفم میآید خاطراتم فقط در ذهنم بماند. 

دیشب با پدر حمامت کردیم. بابایی وان رو با پارچ آب آورد تو اتاق خواب و با حوصله آب ریخت تا من ماساژت بدم و بشورمت.  از وقتی تو به دنیا آمدی بابایی هم چشمه های جدیدی از وجود مهربانش رو داره به ما نشون میده. البته امروز یه خاطرت خوب  دیگه هم با بابات داشتیم...

جالب است که من اینقدر به تو علاقه دارم میتوانم ساعتها بنشینم و از مهرم به تو، برای همه ی جهان بگویم. در جایی خواندم که در یک حدیث قدسی آمده: خداوند فرموده من نام رحم زن را از رحمت خودم مشتق کرده ام... سید حسینم، عزیزم:  

با این که الان دقیقا یک ماه از تولد تو میگذرد اما هنوز  گیجم. گیج روز زایمانم. روز دنیا آمدنت.


پی نوشت، این یادداشت رو قبل از تاسیس وبلاگ نوشته بودم. به تاریخ همون روز نوشتنش، اینجا منتشرش کردم.