برگشتم

از آخرین باری که اینحا اومدم حدود نه ماه می گذره. توی این نه ماه، کلی تغییرات ایجاد شده. پسرک دومم هم دنیا اومده و دیگه میشه گفت ما الان یه خانواده ایم: یه خانواده ی چهار نفره.

برای نوشتن وبلاگ تصمیم های جدید گرفتم از حمله اینکه حالا که وقت نمی کنم کامل بنویسم لااقل تلگرافی بنویسم.

سید رضا الان 3ه ماهشه و سید حسین جند روز دیگه سه سالش تموم میشه.

سید حسین از یه ماه ونیم پیش دیگه پوشک نمیشه، تموم حروف فارسی رومیشناسه حدود 70تا کلمه ی فارسی رو میخونه و این یادگیری هنوز ادامه داره. حروف و اعداد انگلیسی رو از قبل میشناخت و فقط مونده اعداد فارسی. مهد رو هم تجربه کرده در حد یکی دو روز در ماه و اون هم با خودم. اما یکی دو هفته ی قبل بردمش و تنهایی گذاشتمش که نپذیرفت و آخر تصمیم بر این شد که دیگه نره. الان هم این روزها با هم، خوندن و حساب کردن فارسی رو بازی می کنیم و قایم باشک. امیدوارم قایم باشک، آماده اش کنه برای مهد رفتنی طی یک ماه آینده.

برای از پوشک گرفتن اولین شرط اینه که ببینیم بچه کنترل داره روی ادارش یا نه. اگه داشت باید اقدام کنیم وگرنه در غیر این صورت، پروسه ی از پوشک گرفتن، یک پروسه ی عذاب آور برای مادر و بچه و در کل خانواده هستش.

آقا رضا زردی گرفت که با حجامت خوب شد و بعد هم ختنه اش کردیم.

عقیقه اش هنوز مونده.

پرونده ی تابستان هم با چند تا سفر دشت شاد و دریا و ... بسته شد.

تا بعد

واکسن دو ماهگی و تب

قبل از اینکه ببریم واکسن دو ماهگیت رو بزنیم ، با پرس و جو فهمیدم نی نی ها توی واکسن دو ماهگی خیلی اذیت میشن، برای همین راهی که یکی از مامانا انجام و پیشنهاد داده بود عملی کردم که تو زیاد اذیت نشی. ۱.۵ ساعت قبل از زدن واکسن، بهت به اندازه دو برابر وزنت قطره استامینوفن دادم. تاثیرش هم خیلی خوب بود جوری که وقتی بردیمت برا زدن واکسن خوابِ خواب بودی و وقتی که واکسنت رو زدیم، یه ذره خیلی کم گریه کردی و دوباره خوابیدی. وقتی که آوردمت خونه تب کردی. اونایی که بچه دارن می دونن که تب توی نوزادان خیلی خطرناکه.  تو هم ۱.۳ درجه تب کردی و تبت همین طور داشت می رفت بالا. وقتی دیدم با اینکه استامینوفن هم بهت می دم ولی تبت همین طور داره می ره بالا، زنگ زدم اورژانس. گفت اگه با وجود پاشویه و در آوردن لباس و  قطره تبش داره می ره بالا و به ۳۸ رسید باید ببریش بیمارستان. چند بار پاشویه ات کردم. پاشویه ها خیلی خوب بود اما اشکالش این بود که فقط یه نیم ساعتی تبت رو می آورد پایین و دوباره تبت می رفت بالا و این یفنی این که ما باید می بردیمت بیمارستان. من به هزار و یک دلیل، اصلا دوست نداشتم ببرمت بیمارستان. تا اینکه یادم افتاد که توی طب سنتی راه درمان تب، آب سیب هست. در نتیجه بابایی یه سیب رو رنده کرد و  ۲۵ قطره بهت دادیم خوردی؛ خوردن همانا و قطع شدن تب همان. چند بار با تب سنج دیجیتال تبت رو اندازه گرفتم واقعا قطع شده بود و تا فردا هم دیگه تب نکردی، و فردا هم که تب کردی دوباره با آب سیب تبت قطع شد و دیگه هم تاثیر واکسن ازبین رفت و خوب شدی.


۴۲ روزگی

پسر عزیزم تو امروز  42 روزه شده ای. 42 روز عشق، 42 روز زندگی و 42 روز سونامی بی پایان. اقرار میکنم که تو عجیب ترین اتفاق زندگی من هستی. باورت می شود که من فقط با حضور تو بوده که، بخش هایی از وجود پدر را کشف کردم که طی 8 سال گذشته به هیچ وجه نشناخته بودم؟ این روزها تو روز به روز خوردنی تر میشوی. این روز ها تو قان و قون کردن را شروع کرده ای و با تابالوگو و اسباب بازی های بالای گهواره ات مشغول می شوی و من می توانم در آشپزخانه به کارهایم برسم و اگر لامپ های رنگی بالای گهواره ات را روشن کنم تو دیگر محو آنها می شوی و هیچ کدام از اسباب بازی ها برایت جذابیت ندارد و جالب تر  اینکه وقتی از توی اتاق خواب میبرمت تو هال، حتی اگر لامپ های رنگی خاموش باشه تو با دقت به جای اونا توی سقف خیره میشوی. دل پیچه هایت هم از روز تاسوعا دوباره شروع شده درسته خیلی شدید نیست اما تا دیشب که نبات و زیره بهت ندادم دلت خوب نشد. نکته ی دیگه هم این که روز تاسوعا برای ادای نذر سلامتی تو و دادن پول به علم مسجد دشت شاد و تحکیم عقاید خودم و دیگران رفتیم دشت شاد. پدرت باید علم را دست میکشید و به سر و صورت تو میمالید و بعد  50 هزار تومان میداد علم. پدر همین کار رو کرد، اقاجون هم بود، مادرجون هم همین طور و داشت سپند دود میکرد و منم عکس میگرفتم عکسها خوب نشد. اما پر بودم از ذوق، از حس های خوب؛ انگار باران بهاری در دلم می بارید. دلم انگار یک صبح دل انگیز و باران خورده ی بهاری بود. نه اینکه فکر کنید شاعر شده ام یا می خوام احساساتی  بازی در بیارم. نه. احساس قلبی ام در مورد احوالاتم، اون  لحظه و حتی الان که دارم مینویسم، همین بود.

شنبه یعنی دو روز پیش هم رفتیم خونه عزیز. نکته ی جالب  این بود که سید احمد و قاسم خیلی قشنگ و روان نوازشت می کردن و حتی سید احمد بغلت کرد و تا گریه نکردی، برت نگردوند. خدایا شکرت.

پا نوشت ۱: این یادداشت هم قبل از تاسیس وبلاگ نوشته شده.

پا نوشت ۲: نبات به اندازه ی یه فندق کوبیده شده بعد می ذارم داغ میشه، مراقبیم که رنگش طلایی بشه و نسوزه. بعد که  طلایی شد، یه قاشق زیره ی کوبیده شده اضافه میکنیم و کمی تف می دیم بعد نصف لیوان آب سرد اضافه می کنیم و بعد از جوش اومدن، میذاریم یک ربع یا بیست دقیقه بجوش.  بعدش صاف می کنیم و ۲۵ قطره یا یه قاشق مربا خوری می دیم که بخوره. البته هر چی نوزاد بزرگ تر میشه این مقدار هم بیشتر میشه. یک ساعت یا یک  ساعت و نیم بعد یه عدد نوزادی داریم که از دلپیچه خلاص شده و به ما لبخند خواهد زد... اینو اینجا نوشتم که طرز تهیه ی داروی دل درد یادم بمونه.