این روزها روزهای هفت ماهگی آقا رضا و سه سال و سه ماهگی آقا سید حسین

این روزها خیلی روزهای مبهم و سریعی هستند. از اواخر آبان که آقا رضا دندون درآورد تا همین الان هفت تا دندون رو نوبت به نوبت درآورد و برای هر کدوم یکی دو شب شب بیداری کشیدیم و دهنمون سرویس شد.

بعد هم که خودش نشست و چهار دست و پا کرد و الان هم شروع کرده به تمرین ایستادن و هر لحظه باید مراقب باشیم.

از دیروز هم یاد گرفته دس دس کنه و هر وقت لبه ی پله ی آشپز خونه میشینه و بیکارمیشه شروع میکنه دس دس و تا نگاش میکنیم دهان خوشگلش رو تا آخر باز میکنه و میخنده و ذوق میکنه.

آقا جون هم به خاطر اینکه مادرجون برای تولد آقا محمد رفته پیش خاله سکین، مهمون ماست.

من هم این چند روز تلاشم اینه که فقط یه غذای رژیمی و خوشمزه بدن گوشت قرمز بپزم که هم آقاجون بتونه بخوره و هم خودمون و  هر لحظه هم مراقب آقا رضا باشم.

با رضا صدای حیوانات و اعضای بدن و دس دس و سر سر کار میکنیم  و با آقا سید حسین تمرینات ریاضی و خواندن داریم و اینکه روابط خوبی با آقا رضا برقرار کنه که خوبیش پایدار هم بشه.

این روزها هم میگذره. هم سختی شون و هم شیرینیش، فقط من دیگه دارم هویت شغلیم رو از دست میدم و واقعا نمیدونم بعد ار اتمام مرخصی استحقاقی تا شروع مرخصی بدون حقوقم که یکی دو ماهی طول میکشه چطور باید برم سر کار.

رژیمم هم خیلی خوب بود. توی دو ماه و نیم 5 کیلو کم کردم که با توجه به اینکه فقط دو کیلو اضافه وزن دارم راضی کننده بوده اما هنوز تا وزن ایده الم 3 تا 5 کیلو دیگه باید کم کنم. میخوام از یه هفته دیگه رژیم دو هفته ای کانادایی بگیرم و دیگه به زندگی عادی ام برگردم.

اما مهم تر از رژیم کنترل خوردنم هست. تا حالا به خاطر شرایط بارداری و زایمان و ... مجبور بودم زیاد و خوب بخورم ولی حالا دیگه باید این رویه رو بزارم کنار و فقط به اندازه ی حداقل  نیاز یک نفر بخورم که این نمیدونم چرا برام اینقدر سخته.

ولی بالاخره درست میشه. میدونم. چون از اوایل آبان که تمرین کردم رویه ام رو تغییر بدم خیلی خوب بوده و بهتر هم میشه.

کنار همه ی اینها دنیا اومدن آقا محمد هم هست که باید هی برم بهشون سر بزنم چون مادر و بچه خیلی نیاز به مراقبت دارن و مادر جون واقعا نمیتونه و خیلی براش سخته. کاش میشد یه هفته کامل برم اونجا اما خب نمیشه.

همه ی اینها رو گفتم که بگم چرا  این روزها یه خونه ی به ریخته داریم... و این که مقاله و کتاب و دکترا خوندن فعلا پر....


شش ماهگی

پسرک عزیز و ناز مامان،  تو این روزها موجود کوچولوی شیرینی شده ای که با صداها و اداهات، دل من و بابایی و صدالبته دیگران رو می بری.

صبح که از خواب بیدار میشی، بدون هیچ اعتراض و یا سرو صدایی، شروع می کنی به گفتن پوهههه . آره پوه ه ه ه، در حالی که با آرامش و کنجکاوی به دور وبرت نگاه می کنی و دستت توی دهانت هست.

تو کوچولوی چاق و تپلی، شده ای دوست داشتنی ترین و شوق آورترین موضوع زندگی من...

ترتیب یادگیری حروف: با با، پوههه، جیزززز، ت، ث


پی نوشت: این روزها میزبان پدرم، پدر فوق العاده نازنین و دوست داشتنی.

پدر، خانه ی ما را پر از نور رفت و آمد فرشته ها کرده: صبح نماز شب می خواند و به مسجد می رود، ظهر همین طور و بعد شب ...

دوستش دارم...


شروع حرکات ارادی دست، دست دراز کردن به سمت اشیا. جیغ زدن آوازی، آقاجون


امروز بلوز نارنجی رنگم را پوشیده بودم. وقتی داشتی شیر می خوردی رنگ بلوز توجهت را جلب کرد و بعد سعی کردی دستت را به طرفش دراز کنی نه یک بار، که سه یا چهار بار این عمل را تکرار کردی. 

این اولین بار بود که دستت را با اراده به سمتش دراز می کردی.

این یعنی اینکه داری نسبت به حرکت دستهایت آگاهی و اراده پیدا می کنی. 

این یعنی اینکه تو داری بزرگ می شوی.

این یعنی اینکه من دارم پیر میشوم.

من دارم پیر میشوم؟

×××××

... شاهکار دیگر امروزت هم جیغ زدن دوست داشتنی بود که یه نمونه اش را برایت فیلم گرفته ام تا خودت هم بعدها ببینی که این روزها چقدر خوردنی شده ای. 

×××××

امروز ظهر خونه خاله صدیق دعوت بودیم. بعد از ناهار تو خوابیدی و من به این فکر کردم که تو وقتی خوابی، به کی بسپارمت که بیدارت نکند و مراقب باشد دیگران هم مزاحم خوابت نشوند؟ چه کسی بهتر از آقاجون؟ که هم توی اتاق دراز کشیده بود و هم مطمءن بودم آنقدر دوستت داره که حاضر نیست تو به هیچ دلیلی لحظه ای اذیت بشی و در نتیجه مزاحم خواب تو نمیشه. خلاصه سپردمت به  آقاجون و اومدم تو هال تا دست هایم را بشورم. و بعد از شستن دست هایم، آروم اومدم تو اتاق که کنارا دراز بکشم که یکدفعه دیدم بعععله آقاجون تو زرد از آب در اومد...

آقاجون داشت  خیلی آروم پتو رو به صورتت نزدیک میکرد تا به خاطر تماس کرک ها با پوستت تو بیدار بشی و باهات بازی کنه...

می دونستم آقاجون خیلی دوست داره ولی نمی دونستم اینقدرررر.

خلاصه تا آقاجون منو دید خنده ی بلندی کرد و گفت بیدارش کن دیگه... یا بذار خودم بیدارش کنم.  بالاخره با هزار خواهش و التماس آقاجون رو راضی کردیم که بیدارت نکنه و صبر کنه تا تو بیدار بشی... این در حالی بود که آقاجون اون روز از صبح باهات بود و حسابی باهات بازی کرده بود. 

توجه به منبع صدا در ابتدا ماه سوم

چند روز پیش آقاجون با مادر جون و خاله فرشته رفتن مشهد. آقاجون امروز زنگ زده و میگه میخوام با سید حسین صحبت کنم. میگم آقاجون اون که هنوز حرف نمیزنه. میگه عیب نداره میخوام صحبت کنم. گوشی رو میذارم نزدیک گهواره. من و بابایی دو طرف گهواره ات ایستادیم و تو داشتی به اسباب بازی های بالای گهواره ات نگاه میکردی و حسابی با آنها مشغول بودی. آقاجون داشت شه با وفا ابوالفضل رو میخوند. در کمال تعجب من و بابایی ی دفعه دیدیم تو نگاهت رو از اسباب بازی های بالای گهواره به طرف تلفن چرخوندی و تا آقاجون این شعر رو میخورد تو از گوشی چشم بر نداشتی. تو تازه دو ماه و یه هفته ای و من وقتی اینا رو میبینم همیشه به این فکر میکنم که خداوند چه ظرفیت‌هایی عجیبی در وجود نوزاد آدمی گذاشته که هر نوزاد به دقت به اطرافش نگاه میکنه و میخواهد که جهان رو بشناسد.  

پسرکم!تو این روزا خیلی ناز و خوردنی شده ای. وقتی با اون چشمهای کاملا هوشیار و کنجکاو به من خیره میشی، ترس و وحشتم میگیرم. ترس از اینکه بتوانم تو واستعدادهایی که خدا در وجودت قرار داده را  قدر بدانم و بتوانم حقتان را ادا کنم و از تو انسانی متعادل و خدایی بسازم. انشاالله

ارتباط با دیگران، سفر با یه نوزاد کوچولو


آقاجون و مادر جون با خاله ها اومدن پیشت. خاله صدیق و سکین بودن با شوهراشون و خاله نرگس بدون شوهر . خاله فرشت و فاطمه هم بودند. بعد که خوب خوابیدی و شیر هم خوب خوردی، اقاجون اومد و یه عالم برات نوحه خواند. شه با وفا ابوالفضل .... اگر بین جوانان... در تمام مدت تو به آقاجون نگاه میکردی و بهش توجه کامل داشتی و وقتی هم که آقاجون بلند شد بره تو با نگاه دنبالش میکردی و حتی وقتی لازم بود گردنت رو میچرخوندی تا آقاجون رو به طور کامل ببینی. اما نکته ی جالب این بود که وقتی آقاجون از اتاقت رفت تو هال، تو شروع کردی به نق نق و بعد نق زدنت تبدیل شد به گریه. تو این فاصله خاله صدیق اومد داخل اتاق و تو در حال گریه، فوری با نگاه دنبالش کردی اما اروم نشدی. وقتی اینو به آقاجون گفتیم و او دوباره اومد داخل اتاق، به محض اینکه آقاجون رو دیدی فوری ساکت شدی. من و خاله نرگس و فاطمه صدیق و صدیق هم شاهد این صحنه بودیم...

پسرکم! تو امروز فقط 45 روزه ای و من نمی توانم بفهمم چطور یک نوزاد 45 روزه میتواند با کسی انس بگیرد. اما این اتفاق عجیب افتاده.

اما من این روزها را میبلعم چون می دانم که هرگز تکرار نخواهند شد. 

نکته ی دیگه اینه که وقتی آقاجون اینا رفتن تو هنوز سر حال بودی. منم گذاشتمت تو آغوش و وسایل مهمونی و آشپزخونه رو جمع و جور میکردم و در همون حین برایت شعر انگلیسی می خوندم و با همون ریتم تکون میدادم و نگات میکردم. یه دفعه تو تو چشام نگاه کردی و دیگه چشمت رو از من برنداشتی. من دوبار این شعر رو برات خوندم و تو در تمام مدت همون جور با دقت و معصومیت و محبت به من نگاه میکردی و از من چشم بر نمیداشتی. من راه میرفتم و این لحظه را به خاله نرگس و فرشته و بابایی نشون میدادم و سرشار از شگفتی و لذت بودم. اقرار میکنم که هیچ کدام از لحظات زندگی ام رو به اندازه ی این لحظه دوست نداشته ام و جالب اینه که دو شب بعد هم دقیقا همین اتفاق افتاد. مادرجون اینا اومدن خونمون، بعد از رفتنش گذاشتمت تو آغوش، برات شعر خوندم و تو دوباره به من و چشمهایم خیره شدی و من باز هیچ لحظه ای را به این اندازه  دوست  نداشتم. 

4 روز پیش هم با اسباب بازی های بالای گهواره ات درگیر بودی و در حالی که به آنها  نگاه میکردی بیتابی و گریه می کردی و وقتی که اون اسباب بازی ها رو باز کردم و رو صورتت و دسته گذاشتم اروم شدی. بعد هم اینکه دیشب تا 4 صبح قرار و اروم نداشت.  فکر کنم به خاطر این بود که بعد از حموم کردنت خوب خشکت نکردم و احساس کردم سرما خوردی. به هر حال که حسابی خسته ام کردی.

روز 5 و 6 آبان یعنی 5 شنبه و جمعه رفتیم گرگان خونه خاله ی بابایی و تو حسابی از خجالتم در آمدی و هر دو روز حسابی غرغر کردی و بی قرار بودی. انگار از اینکه جایت عوض شده بود حسابی ناراحت بودی. خلاصه که تجربه شد که به هیچ وجه  و دلیل با یه نوزاد نرم سفر