توجه به منبع صدا در ابتدا ماه سوم

چند روز پیش آقاجون با مادر جون و خاله فرشته رفتن مشهد. آقاجون امروز زنگ زده و میگه میخوام با سید حسین صحبت کنم. میگم آقاجون اون که هنوز حرف نمیزنه. میگه عیب نداره میخوام صحبت کنم. گوشی رو میذارم نزدیک گهواره. من و بابایی دو طرف گهواره ات ایستادیم و تو داشتی به اسباب بازی های بالای گهواره ات نگاه میکردی و حسابی با آنها مشغول بودی. آقاجون داشت شه با وفا ابوالفضل رو میخوند. در کمال تعجب من و بابایی ی دفعه دیدیم تو نگاهت رو از اسباب بازی های بالای گهواره به طرف تلفن چرخوندی و تا آقاجون این شعر رو میخورد تو از گوشی چشم بر نداشتی. تو تازه دو ماه و یه هفته ای و من وقتی اینا رو میبینم همیشه به این فکر میکنم که خداوند چه ظرفیت‌هایی عجیبی در وجود نوزاد آدمی گذاشته که هر نوزاد به دقت به اطرافش نگاه میکنه و میخواهد که جهان رو بشناسد.  

پسرکم!تو این روزا خیلی ناز و خوردنی شده ای. وقتی با اون چشمهای کاملا هوشیار و کنجکاو به من خیره میشی، ترس و وحشتم میگیرم. ترس از اینکه بتوانم تو واستعدادهایی که خدا در وجودت قرار داده را  قدر بدانم و بتوانم حقتان را ادا کنم و از تو انسانی متعادل و خدایی بسازم. انشاالله

قهقهه در خواب

۵۸ دقیقه ی بامداد ۲۸ آبان ۱۳۹۴

 پسرک من امشب، همین چند دقیقه ی پیش، برای اولین بار در خواب بلند قهقهه زدی. نه اینکه ذوق کنی یا لبخند بزنی، نه، دو بار بلند بلند قهقه زدی و انگار داشتی در آسمانها با فرشته ها قایم موشک یا بالا بلندی بازی میکردی... کاش میتونستم صدای خنده ات رو ضبط کنم و داشته باشم.

پسرکم هربار که به تو شیر میدهم یاد همه ی مادرانی میافتم که از شدت فقر و بی غذایی  و یا به هر دلیل دیگری شیر نداشته اند... از جمله رباب مادر حضرت علی اصغر  در بعد ازظهر عاشورا.

هر بار که به راحتی و رفاهی که دارم توجه و فکر میکنم، به همه ی مادرانی فکر میکنم که این راحتی را ندارند و میخواهند فرزندشان، فرزند دلبندشان را رشد بدهند و بزرگ کنند. 

خدایا میشود لطفا لااقل به مادران، وسعت رزق و روزی بدهی؟ چیزی از گنجینه ی آسمانها و زمینهایت کم نمیشود که. من می دانم تو انسان را در رنج و سختی آفریده ای اما این رنج خیلی طاقت فرساست که مادری بچه ای داشته باشد که فقط با شیرش  زنده می ماند و آنوقت غذایی نداشته باشد که بخورد تا شیرش بیایید و نوزادش سیر شود و آرام بگیرد.

تقسیم توجه، ناز و لوس کردن، اولین دیدارمون

 رفتیم خونه عمه آمنه. محدث و کبری هر دو با تو صحبت میکردند. تو هی به محدث نگاه میکردی هی به کبری. برای اولین بار بود توجهت رو تقسیم می کردی و این یعنیییی تو داری لحظه‌ به لحظه بزرگتر میشوی، یعنیییی ذهن تو لحظه به لحظه دارد قد می کشد، یعنیییی دارد لحظه به لحظه به تجربیات من، به تجربیات مادرانه ام اضافه می شود...

 از اینها که بگذریم تو این روز ها خودت را برایم لوس میکنی. ناز میکنی و قهر.  مثلا  امشب که تو خوابت نمیبرد و روی پاهام بودی و منم  داشتم با رقیه تو تلگرام صحبت میکردم  وقتی میدیدی توجهی بهت ندارم سر و صدا و غرغر میکردی که بهت توجه کنم. منم اول هر از گاهی نگاهت می کردم تا ساکت بشی، اما تو به این چیزها راضی نمی شدی. باید باهات حرف میزدم تا آروم بگیری. 

عسل مادر تو خودت رو برام لوس میکنی. مثلا با اسباب  های بالای تختت سخت مشغولی و وقتی من میام تو اتاق و منو میبینی شروع میکنی به سر و صدا و قان و غون کردن و حتی گریه کردن؛ به حدی که بیام برت دارم و بغلت کنم. این یعنی اینکه وجود تو همه جور به من وابسته اس، من همه ی دنیای توام. 

این که همه ی دنیا کسی باشم یه حس و تجربه ی جدیده. اینکه یک نفر به شدت تحت تاثیر توئه، اینکه یک نفر هر طور تو بخوای رشد میکنه، بزرگ میشه و شاید  تمام عمر به همون گونه زندگی خواهد کرد چیزی که با اینکه خیلی دنبالش بودم اما وجود نداشته و حالا به وجود اومده. تو.....

فکر کنم باید عاشق بشی. عاشق اون کسی که تو همه ی دنیاشی. این چیزی که باید این روز ها بهش عمیق بشم. تا بتونم باهات ارتباط بیشتری بگیرم. الان بیشتر در حد احساس وظیفه و تا حدی رحمت و عطوفت و دلسوزی مادرانه دارم باهات زندگی میکنم و به نیازهات جواب میدم.  

اصلا حالا وقت خوبیه که برات بنویسم از اولین دیدارمون:

وقتی که تو اومدی تو دلمون، خیلی خوشحال شدم. تو نتیجه ی خواست من و پدرت بودی و ما نمیدونستم که خدا تو رو به ما خواهد داد یا نه، در نتیجه وقتی که جواب مثبت آزمایش رو از پشت تلفن شنیدم، انگار که واقعا همه ی دنیا رو به من داده بودند. من دوست داشتم زودتر برای داشتنت اقدام می کردیم، اما پدرت موافق نبود و در نتیجه من مجبور شدم دو سالی صبر کنم. در تمام مدت این دو سال، دلم با دیدن هر بچه ی کوچولو غنج می رفت و هر بار که  دستهای کوچولو ی یه نی نی رو نوازش می کردم، یا از پشت ویترین مغازه های فروش لباس های کودکانه، لباس های کوچولوها رو میدیم، از ته دل از خدا می خواستم یکی از این کوچولوهای دوست داشتنی اش رو به من هم بده. با خودم فکر میکردم یعنی میشه خدا یه کوچولوی صحیح و سالم و شیطون و کنجکاو و دوست داشتنی اش  رو به من بده تا من باهاش بازی کنم، بخندم، بدوم، حرف زدن یادش بدم، حمومش کنم، با هم بریم پارک، با هم شادی کنیم، با هم کاردستی درست کنیم، گل بازی و آب بازی کنیم، تو رودخانه ماهی بگیریم، با هم بریم جنگل انواع سنگها و برگ ها و درخت‌ها رو  ببینیم و لذت ببریم از خلقت خدا.

نخند، من واقعا فکر می کنم زندگی خدایی یعنی عمل به وظایف  و یکی از وظایف هر مادری همین هاست. دقیقا همین ها، اینکه با یه کودک، کودک باشی، اینکه زندگی یک کودک رو پر کنی از حس های خوب، اینکه به نیازهاش جواب بدی، چیزهایی که فکر میکنم در کودکی من خیلی کم بوده... و حالا امیدوار خدا این توفیقات رو بهم بده و البته توفیقات دیگر هم...

 من دوست داشتم خدا بهم کسی رو بده که یادش بدم با همه مهربونه باشه، یادش بدم قدر دان نعمت های خدا باشه، یادش بدم به حقوق دیگران و به وجود انسانها مطلقا احترام بذاره و  از همه مهمتر اینکه مراقب وجود ارزشمند خودش باشه و یادش باشه که خوبی های اون، دنیا رو به جای بهتری برای زندگی همه تبدیل میکنه.

یعنی اون چیزهایی که فکر می کردم، یک کودک برای زندگی شاد کودکانه به آنها نیاز دارد، و چیزهایی که برای زندگی انسانی در این دنیا لازمه که  داشته باشی. البته اینهایی که این جا نوشتم، همه اش نیست. 

وقتی جواب آزمایش مثبت شد از خدا تشکر کردم  که به من فرصت این کارها رو داده و از آنجایی که این کارها برام خیلی با ارزش بودن، این بود که احساس کردم خدا دنیا رو بهم داده. 

بعد تمام مدت چهار ماه اولی که تو دلم آمدی، هیچ چیزی ازت نمیفهمیدم غیر از ویار خواستن چیزهای جورواجور و ترش. 

بعد از این هم که ویارم تمام شد، از پایان پنج و اوایل شش ماهگی، تکونهات رو  حس می کردم اما هنوز هم باهات ارتباط نگرفته بودم.

تا اینکه یه فایل از ریلکسیشن برا دوره ی بارداری دستم رسید و اون کمکم کرد که حست کنم و کمی باهات ارتباط بر قرار کنم. 

تا وقتی که تکانهای تو، تو دلم زیاد شد، اما باز هم من ارتباط زیادی باهات نمی تونستم برقرار کنم. چرا برات لالایی می خوندم، قصه می گفتم، حرف های خوب برات میگفتم، بابایی برات سوره ی نور می خوند، اما تمام این ماهها، کارهایی هم که در قبال تو انجام میدادم، وظایفی بود که به عنوان یه بانوی مسلمان از خودم انتظار داشتم در قبال فرزندم انجام بدهم.

حتی چله ای که نشستم هم جز وظایفم میدونستم و علاقه ای هم که بهت داشتم خیلی کلی بود، مثلا علاقه ام به تو به عنوان یکی از  بندگان خدا.

تا اینکه ...

تا اینکه درد زایمان اومد سراغم. اون هم نه همون اول درد زایمان بلکه بعد از اینکه۴ساعت درد کشیدم و مطمئن شدم که این درد، درد زایمانه، اون جا بود که دیگه وجود تو رو به عنوان یه موجود کاملا مستقل پذیرفتم و درک کردم و باهات ارتباط برقرار کردم، باهات صحبت کردم که اگه امکانش  هست امروز نیای. چون من هنوز یکی دو تا کار دیگه داشتم که باید قبل از اومدن  تو انجامشون می دادم...

اما انگار تو تصمیمت رو گرفته بودی و این شد که من ساک بیمارستان رو بستم، و با بابات و مادر جون راهی بیمارستان شدیم...

دفعه ی دوم هم که باهات ارتباط گرفتم و با تو صحبت کردم اون جایی بود که درد زایمان خیلی بهم فشار میاورد. باهات صحبت کردم که راحت دنیا بیای و زیاد منو اذیت نکنی...

۱.۵ ساعت بعد از این صحبت، تو به راحتی و البته با دردهای معمول  زایمان دنیا اومدی، و لحظه ی تولدت و اولین دیدارمون برام خیلی جالب بود، وقتی آخرین درد رو کشیدم و تو از دلم اومدی تو این دنیا اول فقط درد بود و سکوت. انگار همه ی دنیا سکوت کرده بودند تا  من فقط یک صدا رد بشنوم: صدای گریه ی یه موجود خیلی کوچولو  که با جیغ (اینگه اینگه) می کرد. یه موجود کوچولو که به محض اینکه نافش رو بریدند و آخرین رشته ی اتصال ما با هم رو هم جدا کردند، همچنان جیغ می زد و به محض اینکه انداختنش رو دلم و قلبم، ساکت ساکت شد. 

بعد از اینکه ساکت شدی بهم گفتن به تو شیر بدم. تو خیلی متین کمی از شیر منو خوردی و دیگه مک نزدی، اونجا بود که دیگه پیچیدنت تو یه پارچه و گذاشتنش  رو تخت کنار من تا تمیز کنن و لباسها رو بپوشن.  وقتی ماما داشت کارهای مربوط به من مثل بخیه و اینا رو انجام می داد من تو رو نگاه می کردم که چقدر آروم داشتی با دقت اطرافت رو نگاه می کردی. و اینها همه برایم جالب بود  و اولین حسهام به تو فقط همین نظاره کردن کارهایت بود بدون هیچ قضاوتی  در احساس یا عقل. و البته کمی آمیخته با احساس مسئولیت چیزهایی که برات در نظر داشتم و  فکر میکردم خدا از من انتظار داره در قبال تو انجامشون بدم.

در تمام این مدت تا روز بیست روزگی تو، من همین حس رو داشتم، و البته یه حس دیگه هم اضافه شده بود، اون هم حس رسیدگی به یه کوچولوی فوق العاده ناتوان، که حیاتش و آرامشش به شدت به من وابسته بود...

تا بیست روزگی تو...

تا اینکه در بیست روزگیتا اتفاق عجیبی افتاد، وقتی داشتم مثل همیشه از سر احساس مسیولیت باهات حرف می زدم و ناز می کردم تو لبخند زدی... اره، دقیقا، تو لبخند زدی و انگار رشته ی جدیدی از ارتباط و علاقه بین من و تو به وجود اومد. 

من به لبخند قشنگ و دوست داشتنی تو معتاد شدم و از اون به بعد هر کاری می کردم که تو بخندی... هر کاری می کردم که دنیای کوچکت پر شود از خنده. ..

و علاقه ی من به تو تازه پا گرفت، از لبخند تو و از لبخندهایی بعدیت آبیاری شد...




واسطه گری در آفرینش

25 آبان 94

نمی دانم پدر و مادر من دقیقا با چه نیتی واسطه ی آمدن من به این دنیا شده اند اما من واسطه ی دنیا آمدن تو شدم برای اینکه....

من واسطه ی دنیا آمدنت شدم چون فکر کردم من فقط یک واسطه ام، و تو قبل از آن که فرزند من باشی، بنده ی خدایی و اگر خدا نخواهد تو نخواهی آمد هر چند من بخواهم. این واسطه بودن و مشارکت در امر آفرینش، عجیب به بارداری  ام کرامت می بخشید  و باعث میشد من خودم رو جمع و جور کنم. 

اما این مسئله که من تنها یک واسطه بوده ام دلیل نمیشه وظایف و مسئولیت هایم را نسبت به تو انجام ندم. 

اما هدف تربیتی و دورنمای تربیتی ام برای تو اینه که جوری تربیتت کنم که بنده ی خوبی برای خدا باشی و دیگه این که کمکت کنم تا بتوانی تمام استعدادهای خدادادی ات را شکوفا کنی. کمکت کنم و به تمام استعداد هایت جامه ی فعلیت بپوشانم و هر که تو را میبیند یاد عظمت و مهربانی و بزرگی و قدرت خدا بیفته.

نکته ی دیگر هم که فکرم را خیلی مشغول میکند این نکته است که یکی از مامان های فامیل ما، وقتی بچه هاش انتظاراتش رو برآورده نمیکردن مدام بهشون سختی های دوره ی بارداری و دنیا آوردن و خرج هایشان را تذکر می داد. در حالی که من فکر میکنم من که تصمیم به بچه دار شدن میگیرم پس همه ی مسئولیت های را هم باید بپذیرم، و همان طور که از شیرینی های لذت میبرم تلخی های را هم تحمل کنم. نه اینکه لذت باردار بودن را ببرم و منت سختی ها را بر بچه ای بگذارم که خودش هیچ نقشی در به دنیا آمدنش نداشته. حتی اگر قرار است از سختی ها بنالم بهتر است پیش خود خدا بنالم. نه پیش خود بچه که او را هم دچار احساس شرم و گناه از بودنش بکنم. 

شاید هم این هم شانس ما دهه شصتی هاست که مادر امون نگاهشون به ما نگاه یه نیروی کار بوده و بس.

تمرینات رفتاری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.