مشغول شدن با اسباب بازی

تو داری بزرگ میشوی. تو داری بزرگ میشوی و من از همین حالا دلم برای دستهای کوچکت تنگ میشود. از همین حالا دلم برای تن لطیف و ظرفیت تنگ میشود. آه ای خداآاااا

بابایی از بالای تخت برایت اسباب بازی هایت را آویزان کرده و تو آنقدر محو آنهایی که وقتی می خواهی بخوابی مجبورم جلو چشمهایت را بگیرم تا بتوانی بخوای.  یا وقتی گریه میکنی اگه آنها را ببینی ساکت میشوی و نگاهشان میکنی. گاهی هم به شدت با آنها حرف میزنی و میخواهی چیزی به آنها بگویی... من قربون اون دهنت برم

تماشای فیلم خودت یا خودش

وقتی فیلم قان و قون کردنت رو داشتیم با خاله صدیق و فاطمه میدیدی تو هم تمرکز کردی و فیلمت رو با دقت میدیدی بعد لبخند زدی، یه لبخند بزرگ با اون دهان بی دندون و لپهای گوشت آلود و ناز...

ارتباط با دیگران، سفر با یه نوزاد کوچولو


آقاجون و مادر جون با خاله ها اومدن پیشت. خاله صدیق و سکین بودن با شوهراشون و خاله نرگس بدون شوهر . خاله فرشت و فاطمه هم بودند. بعد که خوب خوابیدی و شیر هم خوب خوردی، اقاجون اومد و یه عالم برات نوحه خواند. شه با وفا ابوالفضل .... اگر بین جوانان... در تمام مدت تو به آقاجون نگاه میکردی و بهش توجه کامل داشتی و وقتی هم که آقاجون بلند شد بره تو با نگاه دنبالش میکردی و حتی وقتی لازم بود گردنت رو میچرخوندی تا آقاجون رو به طور کامل ببینی. اما نکته ی جالب این بود که وقتی آقاجون از اتاقت رفت تو هال، تو شروع کردی به نق نق و بعد نق زدنت تبدیل شد به گریه. تو این فاصله خاله صدیق اومد داخل اتاق و تو در حال گریه، فوری با نگاه دنبالش کردی اما اروم نشدی. وقتی اینو به آقاجون گفتیم و او دوباره اومد داخل اتاق، به محض اینکه آقاجون رو دیدی فوری ساکت شدی. من و خاله نرگس و فاطمه صدیق و صدیق هم شاهد این صحنه بودیم...

پسرکم! تو امروز فقط 45 روزه ای و من نمی توانم بفهمم چطور یک نوزاد 45 روزه میتواند با کسی انس بگیرد. اما این اتفاق عجیب افتاده.

اما من این روزها را میبلعم چون می دانم که هرگز تکرار نخواهند شد. 

نکته ی دیگه اینه که وقتی آقاجون اینا رفتن تو هنوز سر حال بودی. منم گذاشتمت تو آغوش و وسایل مهمونی و آشپزخونه رو جمع و جور میکردم و در همون حین برایت شعر انگلیسی می خوندم و با همون ریتم تکون میدادم و نگات میکردم. یه دفعه تو تو چشام نگاه کردی و دیگه چشمت رو از من برنداشتی. من دوبار این شعر رو برات خوندم و تو در تمام مدت همون جور با دقت و معصومیت و محبت به من نگاه میکردی و از من چشم بر نمیداشتی. من راه میرفتم و این لحظه را به خاله نرگس و فرشته و بابایی نشون میدادم و سرشار از شگفتی و لذت بودم. اقرار میکنم که هیچ کدام از لحظات زندگی ام رو به اندازه ی این لحظه دوست نداشته ام و جالب اینه که دو شب بعد هم دقیقا همین اتفاق افتاد. مادرجون اینا اومدن خونمون، بعد از رفتنش گذاشتمت تو آغوش، برات شعر خوندم و تو دوباره به من و چشمهایم خیره شدی و من باز هیچ لحظه ای را به این اندازه  دوست  نداشتم. 

4 روز پیش هم با اسباب بازی های بالای گهواره ات درگیر بودی و در حالی که به آنها  نگاه میکردی بیتابی و گریه می کردی و وقتی که اون اسباب بازی ها رو باز کردم و رو صورتت و دسته گذاشتم اروم شدی. بعد هم اینکه دیشب تا 4 صبح قرار و اروم نداشت.  فکر کنم به خاطر این بود که بعد از حموم کردنت خوب خشکت نکردم و احساس کردم سرما خوردی. به هر حال که حسابی خسته ام کردی.

روز 5 و 6 آبان یعنی 5 شنبه و جمعه رفتیم گرگان خونه خاله ی بابایی و تو حسابی از خجالتم در آمدی و هر دو روز حسابی غرغر کردی و بی قرار بودی. انگار از اینکه جایت عوض شده بود حسابی ناراحت بودی. خلاصه که تجربه شد که به هیچ وجه  و دلیل با یه نوزاد نرم سفر

این روزها، آشوب های دنیا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ده روزگی

ده روز است که از آمدن تو به این دنیا میگذرد. ده روزی که زندگیم کاملا عوض شده.

امروز، ده روزگی تو، همزمان است با عید قربان. پدر بزرگ قرار است در گوشت اذان و اقامه بگوید و اسمت را بگذارد. اسمت را در گوشت بخواند که تو بفهمی و بدانی و دیگران بدانند که تو سید حسینی. برای من خواندن اقامه و اذان در گوش تو، فقط یک رسم نیست. خواندن نامت در گوشت هم همین طور.

این کار برای من، یعنی خواندنِ آوازهای خوب، بودن در گوش دل تو. یعنی  گفتن جملات ناب و رازهایی از زندگی خوب و انسانی در گوش جان تو... یعنی به کمک طلبیدن تمام هستی برای انسان ماندن تو... 

این که حالا در ده روزگی تو میخواهیم اسمت را بخوانیم به این معنی نیست که در این مدت، اسمت را در گوشت نگفته باشم یا اذان  و اقامه در گوشت نگفته باشم. چرا که از همان اول که نیتِ داشتنت را کردم، عهد بسته بودم که اگر پسر باشی، نامت را حسین بگذارم و بعد از آن و بعدها هم که آمدی توی دلم و بعد از آن هم که دنیا آمدی، مدام در نجواهای عاشقانه ام با تو، حسین میخواندمت. با این حال دلم می خواست  این رسم اسم  گذاری را برایت انجام دهم. اما نمی دانم کم کاری من بود یا دیگران، که برگزاری این رسم تا ده روزگی ات به تاخیر افتاد. به این خاطر می گویم دیگران که من دلم می خواست آقاجون، اذان و اقامه و اسم خواندنت را انجام دهد که آقاجون هم نبود. یعنی اصلا از وقتی تو دنیا آمدی نبود. دشت شاد بود و روز هشتم تولد تو  اومد کا شرایط مناسب برا انجام این کار نبود.


 چند ساعتِ بعد نوشت: امروز رفتیم خونه آقاجون، هوا یکی از آن هواهای دلچسب و خواستنی پاییز بود. آفتاب نرم پاییز، نسیم نرم و دلپذیر و فرشی که مادر جون زیر درخت پرتقال انداخته بود؛ همه و همه خاطره ی امروز را به یاد ماندنی تر کرد.

خانواده ی تیموری گوسفند عیدی زهرا رو آورده بودن و آقاجون اینا مشغول کباب کردن و بسته بندی گوشتها بودن. وقتی ما رفتیم، آقاجون کارش رو رها کرد، وضو گرفت و تو رو بغل گرفت.

در تمام مدتی که آقاجون داشت این آیین قشنگ خواندن اذان و اقامه در گوش تو رو به جا می آورد، تو با چشم های باز و کنجکاو، بهش نگاه می کردی و محو او بودی، حتی وقتی آقاجون می خواست نماز بخونه و تو رو برد کنار خودش گذاشت تا نماز خواندنش رو ببینی هم، با دقت به او و اطرافت نگاه میکردی. من هم در تمام مدت، از تو  و آقاجون عکس می گرفتم و در تمام مدت خدا را به خاطر داشتن تو و آقاجون شکر میکردم.