قهقهه در خواب

۵۸ دقیقه ی بامداد ۲۸ آبان ۱۳۹۴

 پسرک من امشب، همین چند دقیقه ی پیش، برای اولین بار در خواب بلند قهقهه زدی. نه اینکه ذوق کنی یا لبخند بزنی، نه، دو بار بلند بلند قهقه زدی و انگار داشتی در آسمانها با فرشته ها قایم موشک یا بالا بلندی بازی میکردی... کاش میتونستم صدای خنده ات رو ضبط کنم و داشته باشم.

پسرکم هربار که به تو شیر میدهم یاد همه ی مادرانی میافتم که از شدت فقر و بی غذایی  و یا به هر دلیل دیگری شیر نداشته اند... از جمله رباب مادر حضرت علی اصغر  در بعد ازظهر عاشورا.

هر بار که به راحتی و رفاهی که دارم توجه و فکر میکنم، به همه ی مادرانی فکر میکنم که این راحتی را ندارند و میخواهند فرزندشان، فرزند دلبندشان را رشد بدهند و بزرگ کنند. 

خدایا میشود لطفا لااقل به مادران، وسعت رزق و روزی بدهی؟ چیزی از گنجینه ی آسمانها و زمینهایت کم نمیشود که. من می دانم تو انسان را در رنج و سختی آفریده ای اما این رنج خیلی طاقت فرساست که مادری بچه ای داشته باشد که فقط با شیرش  زنده می ماند و آنوقت غذایی نداشته باشد که بخورد تا شیرش بیایید و نوزادش سیر شود و آرام بگیرد.

ده روزگی

ده روز است که از آمدن تو به این دنیا میگذرد. ده روزی که زندگیم کاملا عوض شده.

امروز، ده روزگی تو، همزمان است با عید قربان. پدر بزرگ قرار است در گوشت اذان و اقامه بگوید و اسمت را بگذارد. اسمت را در گوشت بخواند که تو بفهمی و بدانی و دیگران بدانند که تو سید حسینی. برای من خواندن اقامه و اذان در گوش تو، فقط یک رسم نیست. خواندن نامت در گوشت هم همین طور.

این کار برای من، یعنی خواندنِ آوازهای خوب، بودن در گوش دل تو. یعنی  گفتن جملات ناب و رازهایی از زندگی خوب و انسانی در گوش جان تو... یعنی به کمک طلبیدن تمام هستی برای انسان ماندن تو... 

این که حالا در ده روزگی تو میخواهیم اسمت را بخوانیم به این معنی نیست که در این مدت، اسمت را در گوشت نگفته باشم یا اذان  و اقامه در گوشت نگفته باشم. چرا که از همان اول که نیتِ داشتنت را کردم، عهد بسته بودم که اگر پسر باشی، نامت را حسین بگذارم و بعد از آن و بعدها هم که آمدی توی دلم و بعد از آن هم که دنیا آمدی، مدام در نجواهای عاشقانه ام با تو، حسین میخواندمت. با این حال دلم می خواست  این رسم اسم  گذاری را برایت انجام دهم. اما نمی دانم کم کاری من بود یا دیگران، که برگزاری این رسم تا ده روزگی ات به تاخیر افتاد. به این خاطر می گویم دیگران که من دلم می خواست آقاجون، اذان و اقامه و اسم خواندنت را انجام دهد که آقاجون هم نبود. یعنی اصلا از وقتی تو دنیا آمدی نبود. دشت شاد بود و روز هشتم تولد تو  اومد کا شرایط مناسب برا انجام این کار نبود.


 چند ساعتِ بعد نوشت: امروز رفتیم خونه آقاجون، هوا یکی از آن هواهای دلچسب و خواستنی پاییز بود. آفتاب نرم پاییز، نسیم نرم و دلپذیر و فرشی که مادر جون زیر درخت پرتقال انداخته بود؛ همه و همه خاطره ی امروز را به یاد ماندنی تر کرد.

خانواده ی تیموری گوسفند عیدی زهرا رو آورده بودن و آقاجون اینا مشغول کباب کردن و بسته بندی گوشتها بودن. وقتی ما رفتیم، آقاجون کارش رو رها کرد، وضو گرفت و تو رو بغل گرفت.

در تمام مدتی که آقاجون داشت این آیین قشنگ خواندن اذان و اقامه در گوش تو رو به جا می آورد، تو با چشم های باز و کنجکاو، بهش نگاه می کردی و محو او بودی، حتی وقتی آقاجون می خواست نماز بخونه و تو رو برد کنار خودش گذاشت تا نماز خواندنش رو ببینی هم، با دقت به او و اطرافت نگاه میکردی. من هم در تمام مدت، از تو  و آقاجون عکس می گرفتم و در تمام مدت خدا را به خاطر داشتن تو و آقاجون شکر میکردم. 


۴۲ روزگی

پسر عزیزم تو امروز  42 روزه شده ای. 42 روز عشق، 42 روز زندگی و 42 روز سونامی بی پایان. اقرار میکنم که تو عجیب ترین اتفاق زندگی من هستی. باورت می شود که من فقط با حضور تو بوده که، بخش هایی از وجود پدر را کشف کردم که طی 8 سال گذشته به هیچ وجه نشناخته بودم؟ این روزها تو روز به روز خوردنی تر میشوی. این روز ها تو قان و قون کردن را شروع کرده ای و با تابالوگو و اسباب بازی های بالای گهواره ات مشغول می شوی و من می توانم در آشپزخانه به کارهایم برسم و اگر لامپ های رنگی بالای گهواره ات را روشن کنم تو دیگر محو آنها می شوی و هیچ کدام از اسباب بازی ها برایت جذابیت ندارد و جالب تر  اینکه وقتی از توی اتاق خواب میبرمت تو هال، حتی اگر لامپ های رنگی خاموش باشه تو با دقت به جای اونا توی سقف خیره میشوی. دل پیچه هایت هم از روز تاسوعا دوباره شروع شده درسته خیلی شدید نیست اما تا دیشب که نبات و زیره بهت ندادم دلت خوب نشد. نکته ی دیگه هم این که روز تاسوعا برای ادای نذر سلامتی تو و دادن پول به علم مسجد دشت شاد و تحکیم عقاید خودم و دیگران رفتیم دشت شاد. پدرت باید علم را دست میکشید و به سر و صورت تو میمالید و بعد  50 هزار تومان میداد علم. پدر همین کار رو کرد، اقاجون هم بود، مادرجون هم همین طور و داشت سپند دود میکرد و منم عکس میگرفتم عکسها خوب نشد. اما پر بودم از ذوق، از حس های خوب؛ انگار باران بهاری در دلم می بارید. دلم انگار یک صبح دل انگیز و باران خورده ی بهاری بود. نه اینکه فکر کنید شاعر شده ام یا می خوام احساساتی  بازی در بیارم. نه. احساس قلبی ام در مورد احوالاتم، اون  لحظه و حتی الان که دارم مینویسم، همین بود.

شنبه یعنی دو روز پیش هم رفتیم خونه عزیز. نکته ی جالب  این بود که سید احمد و قاسم خیلی قشنگ و روان نوازشت می کردن و حتی سید احمد بغلت کرد و تا گریه نکردی، برت نگردوند. خدایا شکرت.

پا نوشت ۱: این یادداشت هم قبل از تاسیس وبلاگ نوشته شده.

پا نوشت ۲: نبات به اندازه ی یه فندق کوبیده شده بعد می ذارم داغ میشه، مراقبیم که رنگش طلایی بشه و نسوزه. بعد که  طلایی شد، یه قاشق زیره ی کوبیده شده اضافه میکنیم و کمی تف می دیم بعد نصف لیوان آب سرد اضافه می کنیم و بعد از جوش اومدن، میذاریم یک ربع یا بیست دقیقه بجوش.  بعدش صاف می کنیم و ۲۵ قطره یا یه قاشق مربا خوری می دیم که بخوره. البته هر چی نوزاد بزرگ تر میشه این مقدار هم بیشتر میشه. یک ساعت یا یک  ساعت و نیم بعد یه عدد نوزادی داریم که از دلپیچه خلاص شده و به ما لبخند خواهد زد... اینو اینجا نوشتم که طرز تهیه ی داروی دل درد یادم بمونه.