۵۸ دقیقه ی بامداد ۲۸ آبان ۱۳۹۴
پسرک من امشب، همین چند دقیقه ی پیش، برای اولین بار در خواب بلند قهقهه زدی. نه اینکه ذوق کنی یا لبخند بزنی، نه، دو بار بلند بلند قهقه زدی و انگار داشتی در آسمانها با فرشته ها قایم موشک یا بالا بلندی بازی میکردی... کاش میتونستم صدای خنده ات رو ضبط کنم و داشته باشم.
پسرکم هربار که به تو شیر میدهم یاد همه ی مادرانی میافتم که از شدت فقر و بی غذایی و یا به هر دلیل دیگری شیر نداشته اند... از جمله رباب مادر حضرت علی اصغر در بعد ازظهر عاشورا.
هر بار که به راحتی و رفاهی که دارم توجه و فکر میکنم، به همه ی مادرانی فکر میکنم که این راحتی را ندارند و میخواهند فرزندشان، فرزند دلبندشان را رشد بدهند و بزرگ کنند.
خدایا میشود لطفا لااقل به مادران، وسعت رزق و روزی بدهی؟ چیزی از گنجینه ی آسمانها و زمینهایت کم نمیشود که. من می دانم تو انسان را در رنج و سختی آفریده ای اما این رنج خیلی طاقت فرساست که مادری بچه ای داشته باشد که فقط با شیرش زنده می ماند و آنوقت غذایی نداشته باشد که بخورد تا شیرش بیایید و نوزادش سیر شود و آرام بگیرد.