پایان یازده ماهگی رضا و این روزهای حسین

رضا چند روزی هست که بدون کمک راه می ره اما هنوز نیازهاش رو با چاردست و پا رفتن برطرف میکنه.

میگی بای بای کن دست تکون میده.

کله سرش رو میاره جلو

ببر شو صدای غرش در میاره

غذایی که دوست نداره فوت میکنه بیرون و میخنده

رو صندلی نشستن رو خیلی دوست داره

بابا. مامان. آب. ده (بده) رو میگه

حسین: خدا منو با محبت آفرودنده

نگاه کردی کلاهو   این کلاه جالب و




این روزها روزهای هفت ماهگی آقا رضا و سه سال و سه ماهگی آقا سید حسین

این روزها خیلی روزهای مبهم و سریعی هستند. از اواخر آبان که آقا رضا دندون درآورد تا همین الان هفت تا دندون رو نوبت به نوبت درآورد و برای هر کدوم یکی دو شب شب بیداری کشیدیم و دهنمون سرویس شد.

بعد هم که خودش نشست و چهار دست و پا کرد و الان هم شروع کرده به تمرین ایستادن و هر لحظه باید مراقب باشیم.

از دیروز هم یاد گرفته دس دس کنه و هر وقت لبه ی پله ی آشپز خونه میشینه و بیکارمیشه شروع میکنه دس دس و تا نگاش میکنیم دهان خوشگلش رو تا آخر باز میکنه و میخنده و ذوق میکنه.

آقا جون هم به خاطر اینکه مادرجون برای تولد آقا محمد رفته پیش خاله سکین، مهمون ماست.

من هم این چند روز تلاشم اینه که فقط یه غذای رژیمی و خوشمزه بدن گوشت قرمز بپزم که هم آقاجون بتونه بخوره و هم خودمون و  هر لحظه هم مراقب آقا رضا باشم.

با رضا صدای حیوانات و اعضای بدن و دس دس و سر سر کار میکنیم  و با آقا سید حسین تمرینات ریاضی و خواندن داریم و اینکه روابط خوبی با آقا رضا برقرار کنه که خوبیش پایدار هم بشه.

این روزها هم میگذره. هم سختی شون و هم شیرینیش، فقط من دیگه دارم هویت شغلیم رو از دست میدم و واقعا نمیدونم بعد ار اتمام مرخصی استحقاقی تا شروع مرخصی بدون حقوقم که یکی دو ماهی طول میکشه چطور باید برم سر کار.

رژیمم هم خیلی خوب بود. توی دو ماه و نیم 5 کیلو کم کردم که با توجه به اینکه فقط دو کیلو اضافه وزن دارم راضی کننده بوده اما هنوز تا وزن ایده الم 3 تا 5 کیلو دیگه باید کم کنم. میخوام از یه هفته دیگه رژیم دو هفته ای کانادایی بگیرم و دیگه به زندگی عادی ام برگردم.

اما مهم تر از رژیم کنترل خوردنم هست. تا حالا به خاطر شرایط بارداری و زایمان و ... مجبور بودم زیاد و خوب بخورم ولی حالا دیگه باید این رویه رو بزارم کنار و فقط به اندازه ی حداقل  نیاز یک نفر بخورم که این نمیدونم چرا برام اینقدر سخته.

ولی بالاخره درست میشه. میدونم. چون از اوایل آبان که تمرین کردم رویه ام رو تغییر بدم خیلی خوب بوده و بهتر هم میشه.

کنار همه ی اینها دنیا اومدن آقا محمد هم هست که باید هی برم بهشون سر بزنم چون مادر و بچه خیلی نیاز به مراقبت دارن و مادر جون واقعا نمیتونه و خیلی براش سخته. کاش میشد یه هفته کامل برم اونجا اما خب نمیشه.

همه ی اینها رو گفتم که بگم چرا  این روزها یه خونه ی به ریخته داریم... و این که مقاله و کتاب و دکترا خوندن فعلا پر....


نشستن آقا رضا و نقشهای آقا سید حسین


خدایا این روزها، عجیب روزهای شیرینی هستند. امروز رضا برای اولین بار لذت نشستن رو تجربه کرد و چند ساعتی اون هم خونه ی مامان هی نشست و هی بازی کرد.
آقا سید حسین هم که هر چی از شیرینی اش بگم کمه.  هر روز در یه نقش فرو میره.
امروز استا نجار بود. عزیزمه
نقش هاش هم این جوری معلوم میشه که صبح که چشمهاش رو باز میکنه اولین چیزی که درگیرش میکنه همونه. از اون لحظه به بعد هر لحظه ای که بهش بگی آقا سید حسین  میگه من سید حسین نیستم من استا نجارم
نقشهایی دیگه ای که گرفته
دکتر
پلیس
بابای اون پسره، کدوم پسره؟ همون که اسمش ویلا ئه فامیلش گاردی
مهندس

دندون

19 آبان 97
پسرکم این روزها، بی گمان شیرین ترین روزهای من و تست. 7 آبان صاحب دو تا دندون خوشگل شدی. شب قبلش حسابی بی قراری کردی و من نمیدونستم علتش چیه. البته بی قراری های تو فقط اسمش بی قراری ست وگرنه اذیت کردن ندارد. کمی ناله میکنی، شیر که میخوری دو ساعتی میخوابی و بعد با ناله بیدار میشوی و این میشود بی قراری. حتی بی قراری هایت هم صبورانه هست.
یکی دو روز بعدش، اولین دست نوازشت را بر صورتم کشیدی و در حالی که چشم در چشم من بودی میخواست دماغم رو بگیری. همه ی این روزهایم شیرین هستند و بی گمان من حسرت رفتن این روزها را میخورم.
اولین هایت و به طبع روزهای شیرین من و بهتر بگویم خانواده ی چهار نفره ی ما هنوز تازه شروع شده. در عرض همین دو هفته، منو شناختی و وقتی منو میبینی واکنش نشون میدی و وقتی از پیشت میروم بی قرار میشوی. دوستت دارم موجود دو دندونی. هنوز در خواب میخندی اما در بیداری، خنده های بی دلیلت کم شده.
5 آذر
گو گو و هاااااااپو رو این روزها تمرین میکنی البته بدون اینکه معنی اینها رو بدونی و صرفا جهت بازی با لبهایت این کار رو میکنی.   با یویوی آویزان شده هم کلی مشغول میشی.

دندونی هم برات 8 آذر ریختیم البته زنم مهری زحمتش رو کشید.

از این روزهای سید حسین عزیزم:

پولیور: کولیور

کاشتم: کاریدم

کشتم: مردوندم 

و الان زمان براش سواله: مدام میپرسه آلان چه وقته مثلا امروزه یا فردا یا  دیشب...




شعر گفتن آقا سید حسین

با باباش رفته بیرون .بارون شروع کرده به اومدن. با خوشحالی اومده خونه میگه شعر گفتم:

داره بارون میاد    نونوایی با مون (نون ) میاد

بعد هم در حالی که داره سویشرت میپوشه بره بیرون و توی راه پله و توی پارکینگ و خیابون، بلند بلند شعر خودش رو جار میزنه و میره.

پی نوشت: این اولین شعرش نیس. اما خب تا حالا ثبتشون نکرده بودم.

پی نوشت پی نوشت:

اولین شعرش: ننه بی بی خدافظ     کاسه مال تو باشهههههه  (با آهنگ tinkw tinkw little star

 از شعرهای خودش که خیلی تکرار میکنه:

فرار کرد و فرار کرد     یه گوشه رقت قایم (به فتحه ی) شد

فکر کدوم و فکر کردم     تا به خونه رسیدم