در جای خاصی از تاریخ زندگیم ایستاده ام: مادر یک پسر سه ساله ی سرتق و یک کوچولوی 4 ماهه ی شیرین
با تمام توانم دارم مبارزه میکنم، ابعاد جدیدی از وجودم رو کشف میکنم، به پسرک سه ساله ی مان، زندگی و مهارتهای کاربردی یاد میدهم، کوزت کاری میکنم، سعی میکنم به وجودم سروسامان بدهم و ....
پسرک سه ساله حافظه ی عجیبی دارد: کافیست هر شعری رو سه بار برایش بخوانی دفعه ی چهارم با تو همخوانی میکند حتی اگر آن شعر داستان مجنون و عیب جوی نظامی باشد و یا داستان موسی و شبان مثنوی (این دوتا رو این روزها داره حفظ میکنه)...
کوچولوی 4 ماهه اما کنجکاوی عجیبی برای فهم دنیا داره.
پسرک سه ساله ی مان ( در حقیقت 3 سال و 3 هفته ) خواندن 100 تا کلمه را میداند حروف فارسی را کامل میشناسد حتی اگر وسط کلمه باشد... و این خواندن دنیایش را متفاوت کرده.وقتب در حال مطالعه با گوشی هستم میآید و کنارم دراز میکشد و میگوید میخواهم مطالعه ات را ببینم و شروع میکند کلمه هایی را که بلد است از متن من پیدا میکند و بلند بلند میخواند و من غرق در حیرت و تعجب میشوم از این همه دقت و علاقه.
امروز هم بعد از سه سال آزادی عمل کامل داشتن در خصوص نقاشی، برای اولین بار شروع کرد به کشیدن نقاشی های قابل فهم ما. صورت دوقلوها رو کشید و یه خانم چادری.قبلنا باید توضیح میداد تا ما بفهمیم که در ذهنش چی بوده اما از دیروز نیاز به توضیح دادن نداره و نقاشی هایی شبیه واقعیت میکشه و این یعنی یه گام به جلو.
مهد رو هم اصلا قبول نمیکنه. میگه میرم خونه خاله. از هفته آینده شروع میکنم ببینم واقعا خونه خاله میمونه یا نه. برای کم کردن وابستگیش باید به فکر اساسی کنم....
دیگه این که در جریان فرزند پروری خسته و ملول شدم... اولویت و فوریت بندی رو کنار گذاشتم انگیزه هام برای خودسازی کم شده و دارم خودم رو از یاد میبرم... اما میخوام تلاش کنم این جوری نشه. خبر چاپ مقاله ای که 6 سال پیش نامه ی پذیرشش رو گرفته بودم، میتونه امیدوارکننده باشه و انگیزه دهنده برای چاپ کتابم. تا ببینم چی میشه.
میخوام شروع کنم برای دکترا بخونم تا یه کمی از روزمرگیم کم کنم و زمانم رو مفیدتر مدیریت کنم. اینم باید ببینم امکانپذیر هست یا نه...
میخوام بورس رو یادبگیرم و سهام بخرم. البته شروعش کردم اما خب خیلی کار داره. امیدوارم موفق باشم.
با همسری شروع کردیم مهارت نجاری رو تجربه کنیم. به عنوان اولین پروژه، ساخت یه کتاب خونه ی شکیل برای هال پذیرایی، با موفقیت به اتمام رسید. خدا رو شکر. هم یادگیری یه مطلب و مهارت جدیده و هم صرفه ی اقتصادی داره و هم برای همسری، عالیه.اما خب برای من.... بماند
28 تیر ماه 1396
این روزها دارم کتاب حرکت از علی صفایی رو میخونم...
نوشتن کتابم و ورزش با اینکه همیشه توی اولویتهام هست اما با وجود این فسقلی همیشه فوریت های زیادی دارم... باید چه کار کنم؟
کمک گرفتن از دیگران و نه کمک دادن به آنها در حالی که خودم گدای یه ذره وقتم. خدایا بهم وسعت وقت و خواب خوب روزی کن.
یه هفته دیگه مهمونهای عزیزی دارم...
کارهای ساختن طبقه پایین هم از بعد از ماه رمضان شروع شده و به خوبی داره پیش میره
و اما پسرمون
از دیشب شروع کردم که اتاقت رو جدا کنم. شب اول چندان موفقیت آمیز نبود. اما خب من به تو و خدایت ایمان دارم.
یکی دو روز هم هست که وقتی میخوام پوشک کنم فرار میکنی و این یعنی از پوشک بدت میآید و آماده ی همکاری هستی برای از پوشک گرفتن.
یکی دو هفته هم هست که موقع جیشت رو اعلام میکنی.
زبان اول حتی در تطبیق ضمایر با فعل کامل و درست هست البته هنوز زمانها نه
زبان دوم هم ظاهرا موفقیت آمیز بوده: silly day, OK may, mamy day, وان تا تن، شناختن ایت 8
امروز تو مینی پارک حسین مختومی هیچ مراجعه ای به مامانش نداشت به عکس تو
و دیروز که مامانش 3 ساعت باهاش نبود اصن یادش نبود...
دیروز توی هال بودی و من توی بهار خواب. صدا زدی مامان و دویدی سمتم اومدم پیشت میگم چی شده؟ میگی ترسیدم میگم از چی میگی صدا موتور. احساسات رو هم خوب میفهمی و بیان میکنی. امروز بهت میگم بریم باهام بازی کنیم، منو میبوسی و میگی من دوست دارم
امروز 8 بهمن 1395
خیلی روز شیرینی بود برا هردو مون. یه رول کاغذ الگو آوردم و به یه طرف دیوار اتاقت چسباندم. بعد هم با کاغذ نصف اتاقت رو فرش کردم. مداد رنگی و پاستل هم ریختم جلوت. اولش یک کمی روی کاغذ با پاستل ها خط خطی کردی و بعد دیگه توجه نکردی. رفتیم خونه آقاجون بعد از چهار ساعت که برگشتیم لحظه ی شیرین ماجرا شروع شد: پاستل آبی رو و ردایی و بعد روی سرامیک جلوی در خط کشیدی، بعد روی سطل آشغال امتحانش کردی، کمد و دیوار و چهار چوب فلزی در و سرسره و موکت اتاقت و البته شلوار بابا، بقیه جاهایی بود که رنگ دادن پاستل رو روشون امتحان کردی. و شیرین تر اینکه هر خط کوچکی که رو دیوار میکشید بر میگشتی به من و بابات نگاه میکردی و میگفتی به به.همین آزمایش گری رو برای صدای مضراب بلز: روی موکت، کارتن اسباب بازی، خود بلز و کاسه ی پلاستیکی اسباب بازی ها امتحان کردی. جالب ترین قسمت برای من این بود که بعد از امتحان صدای مضراب روی موکت و کارتن و بلز، کاسه ی اسباب بازی هات رو خالی کردی و روی اون هم امتحان کردی.
همه ی این کارها رو کاملا خود انگیخته انجام می دادی و من و بابات فقط نظاره گر بودیم. من دوستت دارم خدا هم دوستت داشته باشه.
من زایمان طبیعی رو انتخاب کردم اول به خاطر هیجانش و دوم به خاطر تجربه ی درد زایمان.
ساعت 1.5 بامداد 24 شهریور. مثل همه ی شبهای گذشته که رفلکس داشتم اون شب هم رفلکس شروع شد و من با بررسی گوشی جدید خودم رو مشغول کرده بودم تا اینکه درد شدید شبیه درد پریود زیر شکمم احساس کردم. اما چون زمانش کم بود خیلی پیگیر نشدم. ضمن اینکه اصلا اصلا یادم نبود که طبق سونوی اولم امروز روز بزرگ است. بنابراین اولین درد رو و حتی دردهای بعدی تا ساعت 3 رو جدی نگرفتم. اما از ساعت 3 دیدم که تعداد دردهایم بیشتر شد ضمن اینکه تند تند هم دستشویی ام میگرفت. من ضمن اینکه دستشویی میرفتم تنها چیزی که تو این لحظات به ذهنم رسید این بود که این نصفه شبی که زمان مناسبی برای بیمارستان رفتن نیست چون مامای خصوصیم قبلا گفته بود که زمان بیمارستان رفتن هم خیلی مهمه. تا می تونید تحمل کنید و زمان نامناسب که پرستارها و پرسنل بیمارستان نیاز به استراحت دارن، بیمارستان نرید تا شاهد برخوردهای نامناسب نباشین، و هنوز که تعداد دردهام زیاد نیست، پس تنها کاری که ازم بر میاد اینه که برای کاهش شدت درد از تکنیکهای کاهش درد استفاده کنم که هم دردم رو کم کنم، هم اگه قراره که زایمان کنم، منو برا زایمان آماده کنه. در نتیجه دوش آب گرم میگرفتم، راه می رفتم و نرمش های خاص انجام میدادم. تو این فاصله رختخوابم رو بردم تو هال تا مزاحم همسری نباشم و لااقل او بتواند خوب بخوابد. تا اینکه از ساعت 4 به بعد، تعداد دردها بیشتر شد و وقتی ساعت 6 صبح دیدم فاصله ی دردها کم شده، شروع کردم به اینکه دقایق فاصله ی بین دردها رو یادداشت کنم و دیدم که بله فاصله ی بین دردها سه دقیقه ای و 5 دقیقه ای و 6 دقیقه ای است و دیگه اینجا بود که فهمیدم تو قرار است بیایی. اما بازم مطمئن نبودم. دکتر تازه برای فردا برام نوار قلب جنین نوشته بود.
به خاطر دردهای زیاد، همسری رو بیدار کردم تا کمی از کمکهاش بهره مند بشم. یکی از تکنیکهای کاهش درد، ماساژ پشت و کمر هست که من قبلا به همسری آموزش داه بودم. حالا وقتی دیدم دردهام شدیدتر شده و دوش آب گرم فایده نداشت، به همسری گفتم ماساژم میداد.
بعد از ماساژ دوباره رفتم دستشویی که لکه دیدم. هرچند خیلی زیاد نبود اما خب چون نمی دونستم لکه بینی به چه خاطره، نگران شدم و به همسری گفتم دیگه کم کم آماده بشیم که بریم بیمارستان تا دکتر معاینه کنه و خدای نکرده اتفاقی برای نی نی نیفته. برای همین، دیگه دو تایی آماده شدیم که بریم. اما توی این فاصله، چون فاصله ی بین دردها رو نوشتم و فاصله ی دردها هم کم شده بود چون حدس زدم ممکنه زایمان کنم، در فاصله ی بین دردها، (اینو بگم که درد زایمان هر بار که سراغ آدم میاد، فقط 30 ثانیه طول می کشه و در فاصله ی بین دردها، هیچ دردی نیست) یه سر و سامانی به امور منزل دادم: ظرفها رو شستم و اتاقها رو مرتب کردم و خیلی سرسری ساک نوزاد رو برداشتم یعنی چک نکردم که چه چیزهای دیگه هم لازمه و تو ساک جا نمیشده و باید برش می داشتم (مث قنداق فرنگی). وقتی راه افتادیم بریم یادمون اومد به قدر کافی تو عابر بانک ها پول نداریم در نتیجه سر راه به بانکمون هم سر زدیم و پول گرفتیم و راه افتادیم به طرف بیمارستان که تو شهر کناری بود. یه پنج دقیقه که رفتیم همسری چون دید دردهای من شدید و زیاده، گفت بیا برگردیم مامانت یا کسی رو به عنوان همراه ببریم که اگه اتفاقی پیش اومد تو تنها نباشی. خلاصه از وسط راه برگشتیم طرف خونه خواهرم که مامانم اونجا بود و زنگ هم زدیم که آماده باشه. وقتی داشتیم می رفتیم دنبال مامانم، چون فاصله دردهام رو توی ماشین نوشته بودم و دیدم که سه دقیقه ای شده، مطمئن شدم که قراره نی نی بیاد. در نتیجه به همسری گفتم دنبال مامای محلیم بریم. بعد از اینکه مامانم رو برداشتیم دنبال مامای محلی هم رفتیم که این ماما خودش البته ماجراها داره.
مامای محلی من، یه پیرزن خیلی خیلی پیره که چشمهاش هم خیلی خوب نمی بینه. من شب قبل به طور اتفاقی برا معاینه و آگاهی از نظرش با مامانم رفتیم پیشش که معاینه ام کرد و به قول خودش به شکمم دست زد و گفت هنوز چهار تا ده روز دیگه وقت داره و بنابراین وقتی صبح رفتیم جلوی در دنبالش و مامانم در زد و رفت تو و بهش گفت بیاد، به مامانم گفته بود هنوز خیلی وقت داره عجله نکن من تازه دارم صبحانه می خورم بذار صبحانم رو بخورم.
یعنی من اون لحظه عاشق این آرامش و طمانینه و اعتماد خودش به علمش شدم (این رو واقعا میگم) و بهش غبطه خوردم. در نتیجه یه مقدار هم اونجا معطل شدیم که مامای محلی که ما بهش میگیم مامانچه، صبحانش رو بخوره.
تو این فاصله هم نه اینکه فکر کنید درد من کم شده که ابدا. بلکه فاصله دردها کمتر هم شده بود و من فقط با همون تکنیک تنفس عمیق و پرت کردن حواسم به اتفاقات اطرافم از شدت دردها کم می کردم.
من برای این میخواستم مامای محلی کنارم باشد چون کنجکاو بودم بدانم قدیمی ها در نبود دکتر و ... چه می کردن. دیگه اینکه همیشه علاقمند به پایداری آداب و رسوم و علوم سنتی و بومی هستم و با بردن یه مامای محلی با خودم و دادن هزینش، میخواستم قدم کوچکی در حفظ سنتها بکنم.
خلاصه مامانچه ی دوست داشتنی من اومد و با هم به طرف شهر کناری راه افتادیم.
اما از این به بعد هر چی می خوام بگم این مامانچه ی دوست داشتنی ام یه پای ثابتش هست.
توی راه که داشتیم می رفتیم وقتی دردهام خیلی شدید میشد، یه جاهایی تنها کاری که میکردم، گریه کردن بود. اون هم نه گریه کردن ارادی، که واکنش طبیعی بدنم در برابر شدت دردها، اشک ریختن بود. من اونجا بود که فهمیدم این که می گن اشک همون خون دله، یعنی چی. وقتی اشکام میومد همسری با درماندگی و ناتوانی نگام میکرد. مامانم واکنش کاملا احساسی و غیر ارادی داشت و سعی داشت فقط منو آروم کنه. اما مامانچه ی ناز و دوست داشتنی من، با دیدن این همه عجز و لابه ها و گریه های من، فقط با بی اعتنایی گفت: این داره برا شوهرش ناز می کنه.
من تو اوج درد بودم، وقتی اینو گفت، توی دلم پغی زدم زیر خنده. از این جهت خندم گرفت که فهمیدم پیرزن کاربلده. چون یکی از تکنیکهای کاهش درد، پرت کردن حواسه و اون داشت این کارها رو می کرد و خیلی هم خوب می دونست چه چیزهایی بگه که حواس من واقعا پرت بشه. خلاصه بعد از ده دقیقه عجز و لابه و بی تابی و گریه و دست و پا زدن جلوش، گفت بیا سر دلت رو معاینه کنم. بعد دست زد به زیر قفسه سینم و گفت این هنوز وقت زیاد داره، الکی گریه می کنه، این دردها که درد نیستن. آنقدر گفت و گفت و با اطمینان حرفش رو تکرار کرد که من با خودم فکر کردم شاید واقعا چیزی نیست و من زیادی شلوغش کردم. (شاید اینا خنده دار به نظر برسه ولی عین واقعیته). برای همین، سعی می کردم با همون تنفس عمیق و پرت کردن حواسم، دردهام رو قابل تحمل کنم. این اتفاقا همه تا وسط راه بود. بقیه اش رو اصلا یادم نیست که چه جوری گذشت. تا اینکه ساعت ۹ رسیدیم بیمارستان.
همین اول بگم عنوان خیلی ربطی به چیزهایی که می خوام بنویسم نداره اما به جهت اهمیتش برای تمرینات رفتاری ام نوشتمش.
از وقتی تو به این دنیا آمده ای، من در مرخصی ام. نه اینکه فقط سر کار نرم، نه؛ از لحاظ فکری و امور شخصی ام هم تعطیلم . انگار همه ی هستی داره به من می گه نگران هیچی نباش و فقط به فرشته ای کوچکی فکر کن که به خانه ات به مهمانی آمده. در نتیجه از روزی که به دنیا آمده ای، فقط به تو شیر میدهم، تر و خشکت میکنم، خوابت را تنظیم میکنم، و به اموراتت رسیدگی میکنم تا تو فرشته کوچولوی آسمانی، به زندگی زمینی ات خو بگیری. به امورات رسیدگی میکنم و احساس میکنم در جای خاصی از تاریخ ایستاده ام: روزهای خاص و خاطره انگیز اولین بار مادر شدن...
*** از آن روز و آن شب، انگار آدم دیگری شده ام و انگار دیگران هم آدم های دیگری شده اند. احساس میکنم همه عوض شدیم. نمی دانم چرا با اینکه آدم های دور و برم همه همان آدمهای سابقند اما انگار چشمهایم تازه باز شده اند و دارم ابعادی از وجودشان را می بینم که تا به حال ندیده ام.
*** این روزها دارم به برکت نوع ارتباط های جدیدی که گرفته ام، به پیشنهاد و زحمت ساجده فیلم شهرزاد را میبینم و به این فکر میکنم که چقدر جای کسی مثل بزرگ آقا در زندگی ام خالی بوده. کسی که در اتفاقات بزرگ و تلخ و واقعیات و مراحل خاص هر دوره از زندگی ام، هوای دل و روحم را داشته باشد و با بیان و کلام و حرفهای شیرین و دلپذیرش، کمکم کند آنچه را که نمی توانم تغیر دهم بپذیرم. (سکانس صحبت بزرگ آقا با شیرین برای ازدواج مجدد شوهرش ).
من می تونم برای بقیه این جوری باشم؟ یه بیان نرم و دلنشین بدون عقده های خودم و فقط با در نظر داشتن نیازهای طرف مقابل؟
*** این روزها به برکت فراغتی که از تولد سید حسین و ماندن در خانه به دست آورده ام، کارهایی را میکنم که سالها بود می خواستم تجربه شان کنم: کیک پختن، نان پختن، وبلاگ نویسی و با خیال راحت خانه داری و به امور خانه رسیدگی کردن.
*** بعد از واکسن دو ماهگی، دیشب سومین شبی بود که ساعت ده شب و بدون گریه و بی قراری خوابیدی. اون هم به برکت روش تنظیم خواب نوزادان: سر ساعتی که دوست دارم بخوابی لامپ اتاق را خاموش، فضای خانه را کاملا آرام و بی سر و صدا، موسیقی صدای آب پخش می کنم، بدون حرف زدن نوازشت می کنم و صد البته بعد از نیم تا یک ساعت خواب عمیق و آرام تو شروع میشه. البته شب اول یک ساعت و نیم طول کشید و دیشب ۴۰ دقیقه. اما بالاخره خوبی اش این است که تا صبح فردا ساعت ۱۰ یا ۱۱ صبح می خوابی و فقط هر یک ساعت و نیم یک بار برای شیر بیدار می شوی. البته ساعت ۱۲ شب تا ۶ صبح فقط یک بار بعد ۳ یا ۴ ساعت بیدار میشی اما قبل و بعد از ساعت۱۲ فاصله ی شیر خوردنهات همون یک ساعت و نیمه. نکته ی جالب اینه که توی جستجوها نوشته بود که باید حداقل تا سه شب به این روش پافشاری کنید تا نوزاد شب رو بفهمه و به اون ساعت خوابیدن عادت کنه. منظور از پافشاری این بود که حتی اگه سر حال بود و می خواست حرف بزنه باهاش حرف نزنی و فقط نوازشش کنی تا بخوابه. با اینکه روش سختی بود چون تو اون ساعات، تو کاملا سرحال بودی و می خواستی و منم می خواستم باهات حرف بزنم اما به صلاحت بود برای تنظیم خوابت جلوی خودمو بگیرم و فقط کنارتو دراز بکشم و نوازشت کنم.تنظیم خواب به این خاطر اهمیت داره که خواب، تاثیر مهم و زیادی بر رشد نوزادان داره.
*** حالا که شبا خوب و زود میخوابی، بعد از سه ماه تصمیم جدی گرفتم تا از این فرصت و فراغتِ بودن در خانه، برای انجام بعضی کارهای شخصی مثل کتاب و مقاله استفاده کنم. خدایا کمکم کن و تنهایی هایم رو پر بار کن. تنهایی هایم را با خودت پر کن و منو پر بار کن. آمین.