ارتباط با دیگران، سفر با یه نوزاد کوچولو


آقاجون و مادر جون با خاله ها اومدن پیشت. خاله صدیق و سکین بودن با شوهراشون و خاله نرگس بدون شوهر . خاله فرشت و فاطمه هم بودند. بعد که خوب خوابیدی و شیر هم خوب خوردی، اقاجون اومد و یه عالم برات نوحه خواند. شه با وفا ابوالفضل .... اگر بین جوانان... در تمام مدت تو به آقاجون نگاه میکردی و بهش توجه کامل داشتی و وقتی هم که آقاجون بلند شد بره تو با نگاه دنبالش میکردی و حتی وقتی لازم بود گردنت رو میچرخوندی تا آقاجون رو به طور کامل ببینی. اما نکته ی جالب این بود که وقتی آقاجون از اتاقت رفت تو هال، تو شروع کردی به نق نق و بعد نق زدنت تبدیل شد به گریه. تو این فاصله خاله صدیق اومد داخل اتاق و تو در حال گریه، فوری با نگاه دنبالش کردی اما اروم نشدی. وقتی اینو به آقاجون گفتیم و او دوباره اومد داخل اتاق، به محض اینکه آقاجون رو دیدی فوری ساکت شدی. من و خاله نرگس و فاطمه صدیق و صدیق هم شاهد این صحنه بودیم...

پسرکم! تو امروز فقط 45 روزه ای و من نمی توانم بفهمم چطور یک نوزاد 45 روزه میتواند با کسی انس بگیرد. اما این اتفاق عجیب افتاده.

اما من این روزها را میبلعم چون می دانم که هرگز تکرار نخواهند شد. 

نکته ی دیگه اینه که وقتی آقاجون اینا رفتن تو هنوز سر حال بودی. منم گذاشتمت تو آغوش و وسایل مهمونی و آشپزخونه رو جمع و جور میکردم و در همون حین برایت شعر انگلیسی می خوندم و با همون ریتم تکون میدادم و نگات میکردم. یه دفعه تو تو چشام نگاه کردی و دیگه چشمت رو از من برنداشتی. من دوبار این شعر رو برات خوندم و تو در تمام مدت همون جور با دقت و معصومیت و محبت به من نگاه میکردی و از من چشم بر نمیداشتی. من راه میرفتم و این لحظه را به خاله نرگس و فرشته و بابایی نشون میدادم و سرشار از شگفتی و لذت بودم. اقرار میکنم که هیچ کدام از لحظات زندگی ام رو به اندازه ی این لحظه دوست نداشته ام و جالب اینه که دو شب بعد هم دقیقا همین اتفاق افتاد. مادرجون اینا اومدن خونمون، بعد از رفتنش گذاشتمت تو آغوش، برات شعر خوندم و تو دوباره به من و چشمهایم خیره شدی و من باز هیچ لحظه ای را به این اندازه  دوست  نداشتم. 

4 روز پیش هم با اسباب بازی های بالای گهواره ات درگیر بودی و در حالی که به آنها  نگاه میکردی بیتابی و گریه می کردی و وقتی که اون اسباب بازی ها رو باز کردم و رو صورتت و دسته گذاشتم اروم شدی. بعد هم اینکه دیشب تا 4 صبح قرار و اروم نداشت.  فکر کنم به خاطر این بود که بعد از حموم کردنت خوب خشکت نکردم و احساس کردم سرما خوردی. به هر حال که حسابی خسته ام کردی.

روز 5 و 6 آبان یعنی 5 شنبه و جمعه رفتیم گرگان خونه خاله ی بابایی و تو حسابی از خجالتم در آمدی و هر دو روز حسابی غرغر کردی و بی قرار بودی. انگار از اینکه جایت عوض شده بود حسابی ناراحت بودی. خلاصه که تجربه شد که به هیچ وجه  و دلیل با یه نوزاد نرم سفر

ده روزگی

ده روز است که از آمدن تو به این دنیا میگذرد. ده روزی که زندگیم کاملا عوض شده.

امروز، ده روزگی تو، همزمان است با عید قربان. پدر بزرگ قرار است در گوشت اذان و اقامه بگوید و اسمت را بگذارد. اسمت را در گوشت بخواند که تو بفهمی و بدانی و دیگران بدانند که تو سید حسینی. برای من خواندن اقامه و اذان در گوش تو، فقط یک رسم نیست. خواندن نامت در گوشت هم همین طور.

این کار برای من، یعنی خواندنِ آوازهای خوب، بودن در گوش دل تو. یعنی  گفتن جملات ناب و رازهایی از زندگی خوب و انسانی در گوش جان تو... یعنی به کمک طلبیدن تمام هستی برای انسان ماندن تو... 

این که حالا در ده روزگی تو میخواهیم اسمت را بخوانیم به این معنی نیست که در این مدت، اسمت را در گوشت نگفته باشم یا اذان  و اقامه در گوشت نگفته باشم. چرا که از همان اول که نیتِ داشتنت را کردم، عهد بسته بودم که اگر پسر باشی، نامت را حسین بگذارم و بعد از آن و بعدها هم که آمدی توی دلم و بعد از آن هم که دنیا آمدی، مدام در نجواهای عاشقانه ام با تو، حسین میخواندمت. با این حال دلم می خواست  این رسم اسم  گذاری را برایت انجام دهم. اما نمی دانم کم کاری من بود یا دیگران، که برگزاری این رسم تا ده روزگی ات به تاخیر افتاد. به این خاطر می گویم دیگران که من دلم می خواست آقاجون، اذان و اقامه و اسم خواندنت را انجام دهد که آقاجون هم نبود. یعنی اصلا از وقتی تو دنیا آمدی نبود. دشت شاد بود و روز هشتم تولد تو  اومد کا شرایط مناسب برا انجام این کار نبود.


 چند ساعتِ بعد نوشت: امروز رفتیم خونه آقاجون، هوا یکی از آن هواهای دلچسب و خواستنی پاییز بود. آفتاب نرم پاییز، نسیم نرم و دلپذیر و فرشی که مادر جون زیر درخت پرتقال انداخته بود؛ همه و همه خاطره ی امروز را به یاد ماندنی تر کرد.

خانواده ی تیموری گوسفند عیدی زهرا رو آورده بودن و آقاجون اینا مشغول کباب کردن و بسته بندی گوشتها بودن. وقتی ما رفتیم، آقاجون کارش رو رها کرد، وضو گرفت و تو رو بغل گرفت.

در تمام مدتی که آقاجون داشت این آیین قشنگ خواندن اذان و اقامه در گوش تو رو به جا می آورد، تو با چشم های باز و کنجکاو، بهش نگاه می کردی و محو او بودی، حتی وقتی آقاجون می خواست نماز بخونه و تو رو برد کنار خودش گذاشت تا نماز خواندنش رو ببینی هم، با دقت به او و اطرافت نگاه میکردی. من هم در تمام مدت، از تو  و آقاجون عکس می گرفتم و در تمام مدت خدا را به خاطر داشتن تو و آقاجون شکر میکردم. 


۴۲ روزگی

پسر عزیزم تو امروز  42 روزه شده ای. 42 روز عشق، 42 روز زندگی و 42 روز سونامی بی پایان. اقرار میکنم که تو عجیب ترین اتفاق زندگی من هستی. باورت می شود که من فقط با حضور تو بوده که، بخش هایی از وجود پدر را کشف کردم که طی 8 سال گذشته به هیچ وجه نشناخته بودم؟ این روزها تو روز به روز خوردنی تر میشوی. این روز ها تو قان و قون کردن را شروع کرده ای و با تابالوگو و اسباب بازی های بالای گهواره ات مشغول می شوی و من می توانم در آشپزخانه به کارهایم برسم و اگر لامپ های رنگی بالای گهواره ات را روشن کنم تو دیگر محو آنها می شوی و هیچ کدام از اسباب بازی ها برایت جذابیت ندارد و جالب تر  اینکه وقتی از توی اتاق خواب میبرمت تو هال، حتی اگر لامپ های رنگی خاموش باشه تو با دقت به جای اونا توی سقف خیره میشوی. دل پیچه هایت هم از روز تاسوعا دوباره شروع شده درسته خیلی شدید نیست اما تا دیشب که نبات و زیره بهت ندادم دلت خوب نشد. نکته ی دیگه هم این که روز تاسوعا برای ادای نذر سلامتی تو و دادن پول به علم مسجد دشت شاد و تحکیم عقاید خودم و دیگران رفتیم دشت شاد. پدرت باید علم را دست میکشید و به سر و صورت تو میمالید و بعد  50 هزار تومان میداد علم. پدر همین کار رو کرد، اقاجون هم بود، مادرجون هم همین طور و داشت سپند دود میکرد و منم عکس میگرفتم عکسها خوب نشد. اما پر بودم از ذوق، از حس های خوب؛ انگار باران بهاری در دلم می بارید. دلم انگار یک صبح دل انگیز و باران خورده ی بهاری بود. نه اینکه فکر کنید شاعر شده ام یا می خوام احساساتی  بازی در بیارم. نه. احساس قلبی ام در مورد احوالاتم، اون  لحظه و حتی الان که دارم مینویسم، همین بود.

شنبه یعنی دو روز پیش هم رفتیم خونه عزیز. نکته ی جالب  این بود که سید احمد و قاسم خیلی قشنگ و روان نوازشت می کردن و حتی سید احمد بغلت کرد و تا گریه نکردی، برت نگردوند. خدایا شکرت.

پا نوشت ۱: این یادداشت هم قبل از تاسیس وبلاگ نوشته شده.

پا نوشت ۲: نبات به اندازه ی یه فندق کوبیده شده بعد می ذارم داغ میشه، مراقبیم که رنگش طلایی بشه و نسوزه. بعد که  طلایی شد، یه قاشق زیره ی کوبیده شده اضافه میکنیم و کمی تف می دیم بعد نصف لیوان آب سرد اضافه می کنیم و بعد از جوش اومدن، میذاریم یک ربع یا بیست دقیقه بجوش.  بعدش صاف می کنیم و ۲۵ قطره یا یه قاشق مربا خوری می دیم که بخوره. البته هر چی نوزاد بزرگ تر میشه این مقدار هم بیشتر میشه. یک ساعت یا یک  ساعت و نیم بعد یه عدد نوزادی داریم که از دلپیچه خلاص شده و به ما لبخند خواهد زد... اینو اینجا نوشتم که طرز تهیه ی داروی دل درد یادم بمونه.