-
پایان ده ماهگی و زن متوهم ایرانی
چهارشنبه 30 تیر 1395 23:14
دو سه روزی هست که ده ماه را تمام کرده ای و شده ای یه پسر بچه ی 11 ماهه ی دوست داشتنی و ناز. از لحاظ وزنی، با اینکه طبق جدول رشد داری پیش می ری ولی کمی لاغر تر به نظر می رسی. شاید به خاطر بلند شدن قدت باشد. این کلمات رو با مصداق هاش بلدی مامان، بابا، آب، بع بع (وقتی گوسفند رو نشونت میدیم و میپرسیم این چیه می گی بع بع)،...
-
پایان نه ماهگی
یکشنبه 23 خرداد 1395 11:59
حافظه ی گوشی ام پر شده کامپیوتر خونه ویروسی شد و تمام فایل هایی که روی دستکتاپ بود از بین رفت. یکی از اونا فایل وردی بودی که یادگیری های طی دو ماه گذشته ات را نوشته بودم. حیف شد. تمام یادگیری هایت با ذکر تاریخ از بین رفت. حالا مجبورم یک شمای کلی بدهم از آنچه که تا به حال یاد گرفتی: کلمه ی آب با مصداق هاش به حدی که حتی...
-
پایان هفت ماهگی
پنجشنبه 26 فروردین 1395 02:00
هفت ماهت تمام شد. دیروز. این ماه برای اولین بار در عمرت آره در عمر شش ماهه ات، سرما خوردی. واکسن شش ماهگیت رو به خاطر سرما خوردگی با سه هفته تاخیر زدیم. مقاله ی من در یک همایش معتبر در دانشگاه شهید رجایی پذیرش شده. این روزها داری تلاش میکنی چارچنگی رو یاد بگیری. جیغ میزنی و از دیروز با شنیدن آهنگ و دیدن فیلم نوزادان...
-
شش ماهگی
شنبه 22 اسفند 1394 10:37
پسرک عزیز و ناز مامان، تو این روزها موجود کوچولوی شیرینی شده ای که با صداها و اداهات، دل من و بابایی و صدالبته دیگران رو می بری. صبح که از خواب بیدار میشی، بدون هیچ اعتراض و یا سرو صدایی، شروع می کنی به گفتن پوهههه . آره پوه ه ه ه، در حالی که با آرامش و کنجکاوی به دور وبرت نگاه می کنی و دستت توی دهانت هست. تو کوچولوی...
-
پایان پنج ماهگی و من و تو و خود خواهی ممنوع
یکشنبه 25 بهمن 1394 13:41
پایان پنج ماهگی چیزهایی که یاد گرفتی: بابا. البته هنوز مفهومش رو نمی دونی. گاهی مممم و ننننن هم می گی. یه وقتایی مدام اینا رو تکرار می کنی. با امروز سه روز می شه که تو رورک گذاشتیمت و تو از همون روز اول هم خیلی خوب از پسش بر میومدی. البته زودتر هم می شد بذاریمت اما هم به دلیل آماده نبودن روروک و هم احتیاط های دیگه،...
-
چهار ماهگی و تب
جمعه 2 بهمن 1394 08:26
تو از دیروز تب کردی. البته یه تب خفیف. فکر می کنیم مال دندون در آوردنت باشه. اما خودم مطمئنم که چائیدی. چون پریرشب بردمت حموم و سپردمت آقاجون تا خودم لباسهات رو بشورم و فکر کنم این فاصله طولانی شد و تو کمی ناخوش شدی. هر اتفاق کوچکی که پیش می آد که من احساس می کنم ممکنه کمی تو رو ناراحت کنه، به شدت آزارم می ده و این،...
-
مراقبت های بعد از زایمان
شنبه 26 دی 1394 06:50
- به هیچ وجه نشینید حداقل تا دو یا سه هفته، حتی اگه احساس کردید حالتان خوب ِ خوب شده. اگه دست تنهام هستین و مجبورین خیلی کارها رو بکنی استیلی رو انتخاب کنید که نشسته نباشه. برای توالت حتما فرنگی استفاده کنید و در فعالیت های عادی روزمره، یا دراز بکشید یا راه برید یا بایستین و در هر حال ننشیند. - محل بخیه ها مدام شسته و...
-
خاطره ی زایمان
سهشنبه 22 دی 1394 07:02
من زایمان طبیعی رو انتخاب کردم اول به خاطر هیجانش و دوم به خاطر تجربه ی درد زایمان. ساعت 1.5 بامداد 24 شهریور. مثل همه ی شبهای گذشته که رفلکس داشتم اون شب هم رفلکس شروع شد و من با بررسی گوشی جدید خودم رو مشغول کرده بودم تا اینکه درد شدید شبیه درد پریود زیر شکمم احساس کردم. اما چون زمانش کم بود خیلی پیگیر نشدم. ضمن...
-
بزرگ آقا ...
شنبه 5 دی 1394 06:12
همین اول بگم عنوان خیلی ربطی به چیزهایی که می خوام بنویسم نداره اما به جهت اهمیتش برای تمرینات رفتاری ام نوشتمش. از وقتی تو به این دنیا آمده ای، من در مرخصی ام. نه اینکه فقط سر کار نرم، نه؛ از لحاظ فکری و امور شخصی ام هم تعطیلم . انگار همه ی هستی داره به من می گه نگران هیچی نباش و فقط به فرشته ای کوچکی فکر کن که به...
-
واکسن دو ماهگی و تب
چهارشنبه 25 آذر 1394 03:29
قبل از اینکه ببریم واکسن دو ماهگیت رو بزنیم ، با پرس و جو فهمیدم نی نی ها توی واکسن دو ماهگی خیلی اذیت میشن، برای همین راهی که یکی از مامانا انجام و پیشنهاد داده بود عملی کردم که تو زیاد اذیت نشی. ۱.۵ ساعت قبل از زدن واکسن، بهت به اندازه دو برابر وزنت قطره استامینوفن دادم. تاثیرش هم خیلی خوب بود جوری که وقتی بردیمت...
-
تو، خنده، دنیا؛ من، تو، اینجا
چهارشنبه 25 آذر 1394 03:19
باز هم باران و باز هم از آن باران های دوست داشتنی. از وقتی تو به دنیا آمده ای، این سومی بار است که این جوری میباره. الان ساعت ۲.۵ نصف شبه، تو مثل فرشته ها خوابیده ای و من به تو فکر می کنم. به تویی که با آمدنت، رزق ها و برکات زیادی برایم اوردی که کم کم برایت خواهم گفت. تویی که این روزها، اخمت می کنم می خندی، نازت می...
-
اندر احوالات دوست داشتنی کوچولوی ما
یکشنبه 22 آذر 1394 19:39
احوالات تو در این روزها بیش از حد خوردنی و دوست داشتنیه. یکی از خوردنی ترین حالاتت، دیروز بود. تو خواب بودی و من از توی هال اومدم بهت سر بزنم. بدون کوچکترین صدایی وارد اتاقت شدم و بالای سرت ایستادم. تو انگار حضور مرا احساس کردی چرا که چشمهایت را یک ان باز کردی و نگاهم کردی، من به تو لبخند زدم، تو با اون دهان بی دندون،...
-
شروع حرکات ارادی دست، دست دراز کردن به سمت اشیا. جیغ زدن آوازی، آقاجون
شنبه 21 آذر 1394 02:41
امروز بلوز نارنجی رنگم را پوشیده بودم. وقتی داشتی شیر می خوردی رنگ بلوز توجهت را جلب کرد و بعد سعی کردی دستت را به طرفش دراز کنی نه یک بار، که سه یا چهار بار این عمل را تکرار کردی. این اولین بار بود که دستت را با اراده به سمتش دراز می کردی. این یعنی اینکه داری نسبت به حرکت دستهایت آگاهی و اراده پیدا می کنی. این یعنی...
-
یادم باشدها
جمعه 20 آذر 1394 01:18
-
میوووووو
پنجشنبه 12 آذر 1394 23:32
این روزها بزرگترین تفریح این است که من بگویم میووووو و تو بخندی.
-
عاشقانگی . این پست، پست ثابت وبلاگه. برا خوندن یادداشتهای جدید، پایین بروید.
چهارشنبه 11 آذر 1394 11:13
دو ماه که نه، دقیقا دو ماه و ۱۷ روز است که پسر کوچولویم به دنیا آمده و من بعد از ۳۰ سال عمر، تازه دارم عاشقانگی میکنم. اعتراف میکنم هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت در طول زندگی ام، اینقدر لذت نبرده ام. یه موجود کوچولو که تنها کاری که این روزها بلد است، خوردن و خوابیدن و گریه کردن و نق زدن و گاهی هم قهر کردن است. البته بادگلو...
-
روزانه نوشت
سهشنبه 3 آذر 1394 21:15
پسرکم این روزها تو، بی شک عزیزترین و شیرین ترین موجود و مسئله ی زندگی ام هستی. موهای کرکی و ناز بدو تولدت دارند میریزند. موهایت مشکی ِ مشکی اند و آنقدر نازند که انگار کرک و پر جوجه ی یک روزه اند. و حالا این موها دارند می ریزند و من با حسرت به این روز هایی نگاه میکنم که در گذرند. موهایت، بوی تنت و لطافت پوستت، این...
-
ریزش موهای بدو تولد
سهشنبه 3 آذر 1394 21:11
پسرکم این روزها تو، بی شک عزیزترین و شیرین ترین موجود و مسئله ی زندگی ام هستی. موهای ناز و کرکی بدو تولدت دارند میریزند و من با حسرت به این روز هایی نگاه میکنم که در گذرند.
-
توجه به منبع صدا در ابتدا ماه سوم
شنبه 30 آبان 1394 06:59
چند روز پیش آقاجون با مادر جون و خاله فرشته رفتن مشهد. آقاجون امروز زنگ زده و میگه میخوام با سید حسین صحبت کنم. میگم آقاجون اون که هنوز حرف نمیزنه. میگه عیب نداره میخوام صحبت کنم. گوشی رو میذارم نزدیک گهواره. من و بابایی دو طرف گهواره ات ایستادیم و تو داشتی به اسباب بازی های بالای گهواره ات نگاه میکردی و حسابی با آنها...
-
قهقهه در خواب
پنجشنبه 28 آبان 1394 18:01
۵۸ دقیقه ی بامداد ۲۸ آبان ۱۳۹۴ پسرک من امشب، همین چند دقیقه ی پیش، برای اولین بار در خواب بلند قهقهه زدی. نه اینکه ذوق کنی یا لبخند بزنی، نه، دو بار بلند بلند قهقه زدی و انگار داشتی در آسمانها با فرشته ها قایم موشک یا بالا بلندی بازی میکردی... کاش میتونستم صدای خنده ات رو ضبط کنم و داشته باشم. پسرکم هربار که به تو شیر...
-
تقسیم توجه، ناز و لوس کردن، اولین دیدارمون
دوشنبه 25 آبان 1394 21:21
رفتیم خونه عمه آمنه. محدث و کبری هر دو با تو صحبت میکردند. تو هی به محدث نگاه میکردی هی به کبری. برای اولین بار بود توجهت رو تقسیم می کردی و این یعنیییی تو داری لحظه به لحظه بزرگتر میشوی، یعنیییی ذهن تو لحظه به لحظه دارد قد می کشد، یعنیییی دارد لحظه به لحظه به تجربیات من، به تجربیات مادرانه ام اضافه می شود... از...
-
واسطه گری در آفرینش
دوشنبه 25 آبان 1394 13:33
25 آبان 94 نمی دانم پدر و مادر من دقیقا با چه نیتی واسطه ی آمدن من به این دنیا شده اند اما من واسطه ی دنیا آمدن تو شدم برای اینکه.... من واسطه ی دنیا آمدنت شدم چون فکر کردم من فقط یک واسطه ام، و تو قبل از آن که فرزند من باشی، بنده ی خدایی و اگر خدا نخواهد تو نخواهی آمد هر چند من بخواهم. این واسطه بودن و مشارکت در امر...
-
تمرینات رفتاری
یکشنبه 24 آبان 1394 02:14
-
مشغول شدن با اسباب بازی
یکشنبه 24 آبان 1394 01:58
تو داری بزرگ میشوی. تو داری بزرگ میشوی و من از همین حالا دلم برای دستهای کوچکت تنگ میشود. از همین حالا دلم برای تن لطیف و ظرفیت تنگ میشود. آه ای خداآاااا بابایی از بالای تخت برایت اسباب بازی هایت را آویزان کرده و تو آنقدر محو آنهایی که وقتی می خواهی بخوابی مجبورم جلو چشمهایت را بگیرم تا بتوانی بخوای. یا وقتی گریه...
-
تماشای فیلم خودت یا خودش
سهشنبه 19 آبان 1394 01:51
وقتی فیلم قان و قون کردنت رو داشتیم با خاله صدیق و فاطمه میدیدی تو هم تمرکز کردی و فیلمت رو با دقت میدیدی بعد لبخند زدی، یه لبخند بزرگ با اون دهان بی دندون و لپهای گوشت آلود و ناز...
-
ارتباط با دیگران، سفر با یه نوزاد کوچولو
جمعه 15 آبان 1394 02:21
آقاجون و مادر جون با خاله ها اومدن پیشت. خاله صدیق و سکین بودن با شوهراشون و خاله نرگس بدون شوهر . خاله فرشت و فاطمه هم بودند. بعد که خوب خوابیدی و شیر هم خوب خوردی، اقاجون اومد و یه عالم برات نوحه خواند. شه با وفا ابوالفضل .... اگر بین جوانان... در تمام مدت تو به آقاجون نگاه میکردی و بهش توجه کامل داشتی و وقتی هم که...
-
این روزها، آشوب های دنیا
پنجشنبه 7 آبان 1394 06:53
-
ده روزگی
دوشنبه 4 آبان 1394 11:51
ده روز است که از آمدن تو به این دنیا میگذرد. ده روزی که زندگیم کاملا عوض شده. امروز، ده روزگی تو، همزمان است با عید قربان. پدر بزرگ قرار است در گوشت اذان و اقامه بگوید و اسمت را بگذارد. اسمت را در گوشت بخواند که تو بفهمی و بدانی و دیگران بدانند که تو سید حسینی. برای من خواندن اقامه و اذان در گوش تو، فقط یک رسم نیست....
-
۴۲ روزگی
دوشنبه 4 آبان 1394 03:17
پسر عزیزم تو امروز 42 روزه شده ای. 42 روز عشق، 42 روز زندگی و 42 روز سونامی بی پایان. اقرار میکنم که تو عجیب ترین اتفاق زندگی من هستی. باورت می شود که من فقط با حضور تو بوده که، بخش هایی از وجود پدر را کشف کردم که طی 8 سال گذشته به هیچ وجه نشناخته بودم؟ این روزها تو روز به روز خوردنی تر میشوی. این روز ها تو قان و قون...
-
نوشتن در وبلاگ
جمعه 24 مهر 1394 03:00
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، و حساب و کتاب، تصمیم گرفتم یادداشت هایم برای تو را را در محیط وب بنویسم. البته هنوز توی انتخاب اسم وبلاگ موندم اما در مورد اون هم همین روزها به نتیجه خواهم رسید. منتظرم خدا یه اسم مناسب به ذهنم بیاره. امروز یک ماه از روز بزرگ میگذرد. روز زایمان من، روز قشنگ تولد تو. میدانم یادداشت هایم...